#نقطه_ضعف_پارت_10
_ من.. من.. راستش داشتم میرفتم هوا خوری، دیدم صدای داد و بیداد میآد... کنجکاو شدم، معذرت میخوام.
کتونیها تکونی خورد و نزدیکش شد. حتی جرات نداشت که سربلند کنه، تنها سعی میکرد که از اون ها دور بشه و این قدمروها اونقدر امتداد یافت تا به دیوار برخورد کرد.
با دنیایی از وهم سر بلند کرد و شنید:
_ صدای داد که سهله دختر جون، از این به بعد صدای گلوله هم شنیدی کنجکاو نشو، چون برات گرون تموم میشه.
" گلوله؟ " نفهمید که اون هیولا کی دور شد ازش؛ فقط وقتی که به خودش اومد ترجیح داد بیخیال هوا خوری و هر عملیاتی برای مقابله با ترس بشه و فقط به گلوله فکر کنه. گلوله واقعا وجود داشت؟ یعنی فقط تو فیلم ها ازش استفاده نمیشد؟ تو دنیایِ حقیقی هم آدم ها با گلوله آدم میکشتن؟ مغزش قفل شد و رگهای عصبیش هیچ دستوری رو صادر نکرد. نگاهش به انتهای راهرو ثابت مونده بود. دلش میخواست حرفشرو جدی نگیره اما چشمهای اون مرد و حتی لحن صحبتش جدی تر از هر لحن جدیِ دیگه ای بود.
ترسی دو چندان به قلبش اضافه شد. قدمهاش رو این بار پر عجله تر راه انداخت. باید هوا میخورد.
با همون مغزِ قفل کرده پله ها رو پایین رفت و به طرفِ ورودیِ پر عظمت هتل حرکت کرد، با همون مغزِ قفل کرده روی نیمکت داخل محوطه نشست و در سکوت کامل فکر کرد به هرچیزی که تا اون شب از فکر کردنِ بهش فرار میکرد. به چشمهای یک مرد، به نگاهِ عصبیش، به تنهاییهاش و در نهایت به گلوله.
دم دمای صبح، وقتی هوای گرگ و میش و خنک شهر جدیدشرو به ریههاش میفرستاد و صدای جیرجیرک هارو پراشتیاق و با خیالی راحت دنبال میکرد، بی ام و سفید رنگی وارد محوطه شد و با عجله پارک کرد. پیاده شد و نفس بلافاصله نگاهِ متعجبشرو به ساعت مچیش دوخت.
_ سه بامداد میره پنج صبح برمیگرده.
تعجب به علاوه ی کنجکاوی وادارش کرد که دنبالش راه بیوفته و همین که وارد راهرو ی پر تنش شد، دیدش، همون مردِ کتونی پوشی که به شدت عجول و عصبی به نظر میرسید. کتشرو به دست گرفته بود و با هول و ولا مشغول گشتن جیب هاش بود که به طور ناگهانی کلت مشکیِ براقی روی زمین افتاد و به قلب نفس سقوطی ناگهانیرو وارد کرد. اونقدر شدت اون سقوط زیاد و اساسی بود، اونقدر پر هیجان که حاضر بود پنج بار بزرگترین ترن هوایی دنیارو سوار بشه اما دیگه نگاهش با نگاه اون مرد تلاقی پیدا نکنه.
romangram.com | @romangram_com