#نیش_پارت_9
نگاهش رفت پی دختری که پشت به او به سمت همان پستو می رفت. قد بلند با ژاکت بلند آبی ...
- آقاهه کتاب ُ برعکس گرفتی!
نگاه پیروز متوجه دو دختر جوان شد که با خنده های ریز از کنارش گذشتند و بعد متوجه شد کتابی که در دستش است برعکس گرفته دندان قروچه ای کرد و بی حوصله کمی به صندوق نزدیکتر شد. با خودش گفت: اصلانی گفت؛ توی شهر کتاب فروشنده ی کتاب ِ
بعد فکر کرد برای زنی مثل این که معلوم نیست با امیر افشین چه غلطایی کرده کار کردن تو یه همچین جایی ... پوشش خوبیه!
زن یا دختر جوان ِ ژاکت ابی، که معلوم نبود حنانه است یا نه را دید. زیر لبی گفت: اووووف عجب دافیه... پدسگ چه لب و دهنی داره ... افشین کوفتت بشه ... مرتیکه یابو خوش سلیقه بوده!
و بعد فکر کرد اگر هم حنانه نباشد حتما امارش را در می اورد برای شروع کیس خوبی بود. قد بلند برنزه با لبهایی که ظاهرا پرتز شده بود و دماغ عملی چشمان کشیده و بادامی ِ قهوه ای روشن ... خوشگل بود.
حدسش درست بود. خودش بود حنانه. این را از صدا زدن دختری ده یازده ساله که از در وارد شدو با صدای بلند حنانه را صدا زد فهمید.
- حنانه ... کتاب غزال اومده!
حنانه با نگاهش به انتهای راهرو چشم دوخت و علاوه بردختر بچه، پیروز را هم از نظر گذراند اما زود نگاهش را گرفت و ارامتر گفت: اره ملیکا جونم بیا تو چرا داد می زنی؟
همان دو تا دختری که مسخره اش کرده بودند باز از کنارش رد شدند به قولی کرم ریختند. اما پیروز با خودش گفت: یه همچی دافی حاضرواماده ی بهره برداری هست شما دو تا اسکلت چی می گین!
و اخم غلیظی نثارشان کرد. عاقبت دست دست کردن را کنار گذاشت و جلو رفت.
خیلی مودبانه سلام کرد و همانطور که با نگاهش صورت قشنگ و شیک حنانه را از نظر می گذراند گفت: یه کتاب خوب می خوام!
romangram.com | @romangram_com