#نیش_پارت_8
اپارتمان، بنا به خواست فرحنازبعد از مرگش تنها به پوری داده می شد و رستوران هم متعلق به پیروز ... اگر پوری نبود امروز او باید دنبال کار می گشت ان هم با ان همه اولدورم بولدورمش ...
خلاصه خواست خدا بود، او با ان حال خرابش بماند و امیر افشین سرو مر گنده طعمه ی خاک و کلیه اش نصیب اوشود.
اما از پنج ماه پیش که این کلیه بندوجودش شده بود خوابهای عجیبی می دید. بیشترین خوابی که از امیر افشین می دید و برایش عجیب بود که چرا هر بار او را در یک وضعیت می بیند. این بود که او را در اتاقی پر از دسته گل می دید که دختر یازنی روی صورتش خم شده و می بوسد بعد امیر افشین را می دید که با چهره ی متبسم به او می نگرد. اما دیشب افشین علنا گفت”گیر و گرفتار است “و حالا او به دیدن دختری می رفت که صددرصد افشین بی ابرویش کرده بود.
پیروز با این دید به دیدار حنانه رفت و از نخستین روز دیدار، ذهنیتش نسبت به او سیاه بود
نگاهش به ساختمان بزرگ شهر کتاب در گوشه ی میدان افتاد، پارک کردو زمزمه کرد: برم بگم چی؟ بگم با افشین چه گندی زدی؟
چند لحظه به داخل فروشگاه بزرگ که جمعیت نسبتا زیادی درونش در حال گشت و گذار و خرید بودند خیره شد. فکری شیطانی وجودش را پر کرد. ندایی درونش گفت: سه سال که نه چند سال ِ عین پیرمردا همه ش کنج خونه مریض و علیل بودی ... وقتشه توام یه حالی کنی ... راست بگی که چی ... نهایتش یه سُری هم تو می خوری ُ بعدا بهش میگی کی بودی و چی می خوای ... الان صاف بری بهش بگی از طرف افشین اومدی اونم نازو عشوه می ریزه که من حلالش نمیکنم دیگه ... اصلا ببین طرف چکاره س شاید از اینکه با افشین بوده ناراحتم نبوده؛ شاید ... از این ادمای تیغ زن باشه بفهمه دنبال حلالیتی خرج ِ خونه شو هم ازت بخواد!
و با صدای بلند گفت: اصلا برم ببینم این تحفه کیه؟ افشین که خودش چنگی به دل نمی زد ببینم سلیقه ش چطوریاست
نم نم باران روی کاپشن خوش دوخت مارک زارایش را مرطوب کرد. زیر لب گفت: اوووف کتاب فروشی ِ یا سالن ارایشگاه!
روی درب وردی کاغذی زده بودند که نوشته بود “چاپ پنجم غزال رسید”
داخل شد موجی از هوای گرم پوست سرما زده ی صورتش را نوازش کرد. فضای دلچسب و ارامی بود. هرکسی سرش توی قفسه ای در حال انتخاب بود. دورو بر را نگاه کرد و برای اینکه میان ان همه زن و دختر تابلو نباشد کتابی را برداشت و الکی ورق زد. انتهای سالن صدایی نازک گفت: محمد جان کتاب” کیمیای محبت” رو داریم یا تموم شده؟
صدایی مردانه و ضعیف از جایی دور شاید از پستوی مغازه به گوش رسید: داریم، بیا ببر!
romangram.com | @romangram_com