#نیش_پارت_60
شکوفه از کنارش رد شد و حنانه دلش ضعف کرد طعم نیشگونهای او را هنوز یادش بود فکر کرد حالاست که یک نیشگون محکم از دستش بگیرد اما شکوفه ملاحظه ی فنجانهای خورشیدی اش را که توی دستش بود، می کرد.
امیر بی حوصله و تلخ گفت: گمشو سگ ... توام مثل اون ننه ی اشغالت به درد جرز دیوار می خوری ... اما ببین
نگاهش رنگ خشم و تهدید گرفت و گفت: اگه تو این شش ماه این پسره تخت هر شرایطی نامزدی رو به هم بزنه پدری ازت درارم یَک پدری ازت درارم که حال کنی اولیش اینه که پرتت میکنم بیرون گم میشی پیش اون ننه ی پتیاره ت با اون شوهر کچلش حالیته که دیگه نمی ذارم اینجا بمونی ...
شکوفه دنبالِ ِ پرسام به خانه ی فاطی می رفت ... حین گذشتن از کنارش زمزمه کرد: باید یه نامه از دکتر بگیریم بعدش خلاصی تا همه جوره پسره رو تو چنگت بگیری ... ادم باشی از شهین دوستم، واسه ت دعا می گیرم پسره رو چیز خورش کنی جلدت شه ... منتها می ترسم از این عرضه هام نداشته باشی!
و پدرش با وقاحت تمام گفت: بگو مادر ِ پسره خودش ببرتش دکتر!
شکوفه غر زد: جمع کن اینارو ... چیزی رو نشکنی ها ... حیف نون!
و حنانه با قلب شکسته با یک دنیا غم به استقبال غصه ی جدید زندگی اش رفت.
حنانه ی بیچاره از چاله در امده و به چاه افتاده ...
بعد از مرتب کردن اتاق و شنیدن غرلندهای بی پایان پدرش ... به اتاقش شتافت. اتاقی که دیگر در ان احساس راحتی نمی کرد. به خودش که دیگر نمی توانست دروغ بگوید، پیروز او را نمی خواست او را نمی گرفت اصلا گیرم که او را می خواست با این رفتار و ان حرفها او بود که دیگر پیروز را نمی خواست اما چه می کرد؟ باید هر چه زودتر پولی دست و پا می کرد باید از حالا فکر شش ماه اینده را می کرد که پدرش را می شناخت اهل شوخی و تهدید نبود ... پدرش، پدر نبود همیشه از او به عنوان نکبت زندگی اش نام می برد.
فکر کرد شاید بتواند محمد را راضی کند که اجازه بدهد هفته ای دو روز سرکار نرود و به جایش در مطب دکتر “منشوری “مشغول شود و درامدش را پس انداز کند ... مسلما اگر او حقیقت را می فهمید کمکش می کرد. بعد با یک حساب سرانگشتی فهمید اگر حسابی پس انداز کند تا شش ماه دیگر می تواند یک میلیون و نیم پول جمع کند سوای حقوقی که از مطب می گرفت.
اصلا حواسش به موبایلش نبود، برخاست و نگاهش کرد همانطور که انتظار داشت مادرش ده باری زنگ زده بود. شالش را از سرش در اورد و شماره ی مادرش را گرفت همانطور که منتظر بود چشمش توی آینه به گردنش افتاد لکه ای بزرگ، بخش وسیعی از گردنش را کبود کرده بود. بغض کرد و سبب شد تا مادرش گوشی را بردارد صدایش بلرزد. باید به کسی می گفت اما ...
romangram.com | @romangram_com