#نیش_پارت_59

پیروز با یک حرکت برش گرداند و به دیوار چسباندش و خودش را به او نزديك كرد و تحقیر امیز گفت: چرا خوشگله یه تفاهماتی هست تو غذای منم که گشنه، حریص ... خوب که دهنیت کردم اونوقت تفت می کنم بیرون!

حنانه اشک ریزان و خاموش تقلا می کرد از اغوش ِ پیروز بیرون بیاید اما تلاشش او را وقیح تر می کرد پیروز داشت به او، توی خانه ی خودش، حریم خودش، دست درازی می کرد اما ترسی از ابرویش نداشت. به جایش حنانه از ترس فلج شده بود ذهنش هم یاری نمی کرد فقط بی پناه و مستاصل ارام ارام می گریست.

عاقبت سیراب از خواسته ی چندش امیز عقب کشید. حنانه هنوز گیج و منگ بود. پیروز دوباره با خشونت گفت: می ری میگی ما می خوایم حداقل 6ماه نامزد بشیم ... نامزد یعنی صیغه ... شیر فهم شد؟

حنانه با صدایی مرتعش گفت: میگم یکماه!

پیروز خیز برداشت و حنانه وحشتزده گفت: شش ماه!

پیروز لبخندی به رویش زد وبا چشمکی جذاب که اصلا برای حنانه گیرا نبود خواست از اتاق خارج شود.

- قبل ِ اینکه بیای پایین صورتتو پاک کن ... راستی دختره ... خیلی خوشمزه ای!

و حنانه شکست.

حنانه با حرکاتی کند و دستانی لرزان داشت ظرف و ظروف را جمع میکرد شکوفه و پدرش هم برای بدرقه ی مهمانان و البته بیشتر دید زدن ماشینهایشان رفته بودند بیرون ...

همچین که داخل شدند پدرش بی مقدمه فریاد زد: تو خیلی گه خوردی واسه خودت قرار صیغه گذاشتی ... من اینجا چیم پس؟!

شکوفه با حرص گفت: الکی نیست دخترت 24 سالشه هنوز ور دلت مونده یه ذره سیاست نداره خاک تو سرت کنن اینم شانس منه

حنانه اهسته گفت: خودش خواست بگم من ... من اصلا حرفی نزدم!

romangram.com | @romangram_com