#نیش_پارت_61

سیما مهلت نمی داد او حرف بزند یکریز سوال می پرسید: خب تعریف کن ببینم مامان کیا بودن، پسره خوبه؟ خوشت اومد؟ بابات چی گفت؟ قرار بله برون گذاشتین دیگه ... گفتی پسندیدنت دیگه .

و درد حنانه بیشتر شد همیشه باید گوش می کرد هیچوقت جرات و مهلت حرف زدن نداشت چون نازکش نداشت. ته ِ ته ِ حرفهایش با مادرش فقط یک چیز باعث دلگرمی اش شد. اینکه گفت”اون مدال و زنجیرمو که از مهریه م خریده بودمو می خوام بدم به تو ... “

وقتی گوشی را قطع کرد روی تخت خوابید و اول کمی سبک سنگین کرد که احتمالا از بابت فروش گردنبند مادرش سه چهار میلیونی گیرش می اید بعد سعی کرد بخوابد تا فردا سرحال بیدار شود اما سوزش گردنش ناخوداگاه فکرش را سمت و سوی پیروز کشاند از یاداوری رفتار وقیح و زننده اش به گریه افتاد و معصومانه اشک ریخت و روی بالش مشت زد و اهسته گفت: خودت لاشـ هستی هرچی گفتی خودتی روانی ِ کثافت ... تو اصلا غلط می کنی دیگه به من دست بزنی ...

می گفت و می گفت اما سبک نمی شد. پیروز به او تهمت زده بود و این را نمی بخشید.

صبح بی حوصله تر از همیشه بیدار شد و توی سرمای اخرین روزهای بهمن ماه خودش را به شهر کتاب رساند. نمی دانست چرا ارامش همیشه را ندارد، شاید به خاطر ورود کابوس تازه ی زندگی اش ...

با رخوت و گرسنگی به سوپر مارکت رفت و مثل همیشه کیک و شیر خرید. محمد را دید که همراه پدرش می امد. دلش گرم شد حاضر بود یکروز زن محمد شود و او را با وجود ِ اینکه باید همیشه روی ویلچر بنشیند، ترو خشک کند اما زن ِ یکی مثل پیروز، با ان دک و پزش نباشد.

محمد سه سال قبل در تصادفی وحشتناک علاوه بر ازدست دادن برادر و خواهرش پایش را هم از دست داده بود و به گفته ی خودش کلی زمان برده تا توانست زندگی اش را سروسامان دهد، حالا او تنها فرزند خانواده بود و پدرش به خاطر رضایتش همه کار می کرد و حنانه حاضر بود تا اخر عمر کنارش بماند اما محمد همیشه این جمله را تکرار می کرد که”فکر می کنم توام مثل خواهرم سمیرایی ... هر کمکی خواستی تا حد توانم دریغ نمی کنم “

اما حنانه خجالت می کشید بگوید یک پشت و پناه می خواهد یک جو ارامش می خواهد کسی را می خواهد که دوستش بدارد و محمد اینها را در نگاهش می دید و سکوت می کرد.

پدر محمد او را داخل فروشگاه گذاشت و رفت. محمد انقدری با حنانه صمیمی بود که بداند اتفاق دیشب هم نتوانسته غمش را کم کند برای همین همانطور که ویلچرش را به طرفش هدایت می کرد، بی لفاظی گفت: منتظر شیرینی بودیم پس چرا لب و لوچه ت اویزونه دختر!

بغض تا سیبک گلویش بالا امد و جوشید اما خوب بلد بود مهارش کند آهی کشیدو گفت: ای بابا ممد ... من اگه شانس داشتم!

- چطور شد؟مگه نگفتی مادرش اینا خیلی خواطرتو می خوان!؟

- مادرو خواهراش اره اما خودش ... اصلا یه جوریه معلومه به زور اومده بود ... کلا پسره دنبال دوست دختر بوده نه زن ... بی خیال ممد!

romangram.com | @romangram_com