#نیش_پارت_6


فرحناز با ناباوری گفت: یعنی نه آنا نه هیچ کس دیگه!

- من زن نمی خوام نه حالا نه هیچ وقت دیگه ... تا اخر عمرم ور دلت می مونم ... دیگه ام جلوی من پشت سرم قربون صدقه ش نمی ری ها ... مامان گناه داره خیالات برش می داره ... دوست داری اذیت بشه؟

حرفش را زدو به اتاقش پناه برد. نیم ساعت بعد فرحناز با سینی داروهایش داخل شدو بی مقدمه گفت: اگه زن نگیری می رم سر ِخاک بابات می گم عاقت کنه ... آنا رو نمی خوای نخواه ... اما باید زن بگیری!

پیروز به لبهای اویزان مادرش نگاه کردو قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برخاست و در اغوشش کشیدو با چاپلوسی گفت: مامان خوبم مامان قشنگ خودم همه از عروس بدشون می اد تو عروس می خوای؟ خودم میخوام بمونم پیشت نوکریتو کنم زن بگیرم می رم ها اونوقت غصه می خوری که چرا زنم دادی!

فرحناز مثل بچه ها گفت: نه ... غصه نمی خورم ... ترو به خاک بابات ... هر کیو می خوای ... اصلا هر کی تو خودت گفتی اما زن بگیر مادر ... من اینطوری دوست ندارم ... خواهر بیچاره م که داغ جوون دید توام یه روز به خودت می ای که دیگه مادری نیست برات عروسی بگیره ... تا من زنده م زن بگیر!

پیروز به ناچار گفت: چشم ... حالا صبر کن ... بذار سر وقتش!

بعد از سه روز پیگیری از طریق امیر صلح جو، رسید به نامزد سابقش مژده اصلانی و او؛ از انجا که نام امیر صلح جو امده بود وسط، با اکراه ادرس دختری را داده بود که توی شهر کتاب هفت حوض کار می کرد. دختری به نام “حنانه فراهانی “

پنج شنبه عصر بود و هوا بارانی و خیابانها هم شلوغ، پیروز کلافه از رانندگی، نگاهی به شماره ی موبایلش انداخت و غر زد: اکه هی اینم که دم به دیقه ...

دگمه ی سبز را فشرد و گفت: سلام آنا پشت فرمونم ... بگو!

آنا پرسید: چیزی پیدا کردی؟

حسی سمج و موذی وادارش کرد دروغ بگوید.


romangram.com | @romangram_com