#نیش_پارت_5
پیروز چقدر از جواب پس دادن ان هم به دختری که هیچ وقت نزدیکش نبوده بیزار بود.
لبخند کمرنگی زدو گفت: اخه زیاد جفتک میندازم ... بریم ناهار!
آنا جوری پشت سرش می امد انگار می خواهد چیزی را القا کند چیزی که باعث می شد در چشمان مادرش برقی به وضوح بدرخشد و این پیروز را عاصی می کرد.
برای همین سر ناهار برخلاف مادرش و آنا خیلی ساکت وعبوس بود. انقدر آنا پرسید: خوبی؟
و او فقط سر تکان داد که بلافاصله بعد از ناهار عزم رفتن کرد و گفت: باید برم جایی کار دارم ... پس من شماره ی دوست امیرافشین رو برات می فرستم!
پیروز تا جلوی در بدرقه اش کردو گفت: باشه ... بابت امروزم مرسی باعث زحمتت شدم!
آنا لبخند گرمی زدو بالخره رفت. پیروز خودش را به اشپزخانه رساند و رو به مادرش گفت: مامان ... این کارا این نگاه کردنا ... یعنی چی؟ چرا یه کاری می کنی آنا واسه خودش رویا ببافه ... لباس عروس چیه؟
فرحناز مادرانه گفت: قربونت بشم ... تو یه دونه پسرمی برات ارزوها دارم اخه کی بهتر از آنا ... چرا انقدر دست دست می کنی؟ می دونی چقدر خواستگار داره؟
پیروز بی قید و خونسرد گفت: خب خداروشکر ... مامان اینهمه الکی قربون صدقه اش نرو فکر می کنه خبریه ... بابت این کلیه که قرار نیست من همه کاری بکنم ...
فرحناز با ناامیدی پرسید: یعنی تو آنارو دوست نداری؟ دیگه کی میخوای از آنا خوشگلتر و خانمتر ... درس خونده اما می دونم لب تر کنم حاضره زنت بشه ...
پیروز زود جوش می اورد مخصوصا از حرفهای بی منطق
- درس خونده خوشگله خواستگار داره اینا به من مربوط نیست ... من 28 سالمه اونم 28 سالشه ... این اولین مشکلم با آنا، دومیش اینه که اصلا هیچ چیش به چشمم نمی یاد ... سوم اینکه من اصلا زن نمی خوام!
romangram.com | @romangram_com