#نیش_پارت_51

توی رستوران بود که بهداد به موبایلش زنگ زد، اول نمی خواست جوابش را بدهد اما بهداد دست بردار نبود.

- چی می خوای؟

- ببین دایی جون برای جبران اون روز می خواستم بگم زن دایی عزیزم، هم اکنون تو خونه ی مامانی هستن خبر کاملا موثقه از طرف مامانمه!

پیرزو شوکه و متحیرگفت: چرا چرت میگی؟

پیروز گفت: فقط خواستم گفته باشم!

وگوشی را قطع کرد.

پیروز چند لحظه سر جایش خشک شده بود “یعنی چی؟ یعنی حنانه خونه ی ماست ... با اجازه ی کی؟ ”

و برخاست. از رستوران تا خانه شان فاصله ی زیادی نبود. اما دلش مثل سیرو سرکه می جوشید، سر کوچه شان متوجه تاکسی سبزی شد که دختری سوارش شد. حنانه داشت می رفت. اهمیتی نداد به جایش به خانه رفت تا هرچه زودتر سرو ته این قضه را هم بیاورد. حنانه به طرز مرموزی راهش را به قلب مادر و خواهررانش یافته بود شاید با صداقتی که عمدا به خرج میداد اما او می خواست به هر طریقی شده بدون گفتن حقیقت ِ ماجرا، پای حنانه را از این ماجرا بیرون بکشد با خودش می گفت “ اصلا نخواستیم بابا مارو چه به سرسره بازی “

ماشینش را ناشیانه پارک کرد و بدون اینکه سوار اسانسور شود راه ِ پله ها را در پیش گرفت و در اپارتمان ار گشود.

عطر چای تازه دم، خانه را پر کرده بود. فرحناز داشت از جلوی راهروی منتهی به در ِ ورودی می گذشت که او را دید.

- مامان؟! اینجا چی کار می کنی؟

پیروز بی سلام و مقدمه گفت: این دختر اینجا چکار می کرد به ولله دوستی ِ ما یه دوستی ساده س ... چرا دعوتش کردی توی خونه با اجازه ی کی اصلا از کجا پیداش کـ ...

romangram.com | @romangram_com