#نیش_پارت_50
- خب من ... من ازت خوشم می اد ... نه اینکه ترو برای ازدواج نخوام اما میگم حالا تازه با هم اشنا شدیم ...
حنانه نفس راحتی کشیدو گفت: خب منم همینو بهشون گفتم، اینکه هنوز خیلی همو نمی شناسیم ... خب من فعلا می رم فروشگاه، بعدا با هم قرار می ذاریم!
- بسیار خب، ببخشید که بازم قرار امروزمون به هم خورد.
و دستش را پیش برد و با هم دست دادند.
***
پیروز سرش را بلند کرد و بهتزده به سه خواهر و مادرش که روبرویش روی مبلهای استیل کرم چرک ِ طرح هخامنشی نشسته بودند، زل زد.
نمی دانست قسمت است یا ... یا همان جادو وجمبلی که وقتی راه به جایی نداری و از چیزی سر در نمی اوری؛ برچسبش را روی اتفاقات می زنی ...
نمی دانست. .بهر صورت بعد از قرار توی کافی شاپ، مادرو خواهرانش انگار جادو شده بودند بدتر از همه خودش ... زبانش نمی چرخید از حنانه بد بگوید، فقط یکریز می گفت “باید به ما دوتا فرصت بدین بیشتر با هم اشنا بشیم”
اما زنها ... این زنها با ظاهر ارام و معصومشان اخر ِ سر کارخودشان را می کردند.
***
5 روز قبل بود که او به طور کامل شکست خورد و به خودش اعتراف کرد “پیروز باختی ... تو از یه زن فاسد رو دست خوردی “
romangram.com | @romangram_com