#نیش_پارت_49
لبخند خجولانه ای زدو گفت: ما به هم نمی خوریم ... یعنی فاصله ی ما ...
کم اورد و ساکت شد.
سرش را که بلند کرد هنوز نگاه انان مثل قبل مهربان ودوستانه بود.
فرحناز گفت: الحق که شیر مادرت حلالت باشه، عزیزم من برای پسرم دنبال ِ یه دختر خوبم کی بهتر از تو که انقد صادقی که پیروزم دوستش داره ... به خدا اگه مال ِ دنیا پشیزی واسه ی ما اهمیت داشته باشه ... من پیروزمو از دهن مرگ کشیدم بیرون فقط می خوام خوشبخت بشه ... الان هم دلش با توئه، توام سخت نگیر بذار ما بیایم خونتون با پدرت صحبت کنیم ... اصلا ببینیم ایشون نظرشون چیه ... ها؟
حنانه واقعا جا خورده بود. از طرفی به علاقه ی پیروز شک داشت چون از او چیز ِ خاصی ندیده بود از طرفی هم او دنبال چنین موقعیتی بود، اینکه با ازدواج از خانه شان دور شود ...
بعد از کافی شاپ، با یک دل ِ امیدوار رهسپار شهر کتاب شد کلی رویابافی کرد منتها جلوی فروشگاه، پیروز کشیکش را می کشید، ان هم با اخمهای درهم و چهره ی عصبانی ...
باز مثل همیشه رویاهایش خیلی زود برباد رفت با خودش گفت”به این قیافه نمی یاد عاشق من باشه” و بعد اندیشید “کاش شماره مو نمی دادم به مادرش
مادر ِ پیروز انقدر اصرار کرد که او شماره اش را داده بود و حالا با دیدن قیافه ی عصبی ِ پیروز فهمید اشتباه بزرگی مرتکب شده ...
- سلام!
پیروز اشاره کرد دنبالش سوار ماشین شود. همینکه نشستند گفت: من، واقعا متاسفم، خب من دنبال یه دوستی ساده م اما نمی فهمم چرا مامانم اینا انقدر بزرگش کردن!
حنانه بی اختیارگفت: پس ... چرا به مادرت گفتی که ...
پیروز باز طمع کرد و با خودش گفت”بدم نشد شاید اینجوری اعتمادشو جلب کنمو یه دلی از عزا درارم “
romangram.com | @romangram_com