#نیش_پارت_47
سلامی کوتاه کرد و به فرحناز خیره شد. این زن حس خوبی را به وجودش سرازیر می کرد. توی دلش به پیروز غبطه خورد. چه مادر مهربانی داشت ...
پوری زحمت معرفی را کشیدو گفت: منو که می شناسی خواهر سوم پیروزم ... ایشونم که حاج خانوم ... پیمانه هم خواهر بزرگم البته خواهر اولیمون نیست اسمش پروانه س
حنانه بهتزده گفت: منم ...
فرحناز رو به پوری گفت: مامان بچه مو اذیت نکن!
حنانه فکر کرد “نکنه این پیروز عیب و ایرادی داره که اینا انقدر پیگیر کارا و قراراشن “
فرحناز با نگاه مهربانش باز شک را از دلش برد و به جایش همان حسرت همیشگی را برایش زنده کرد. حس نداشتن مادر و یک خانواده ی عادی ...
- مامان جان، پیروزم، گفته تو حاضر نیستی باهاش بمونی ... درسته؟
حنانه فک کرد: یعنی بالاشهیریا به خاطر دوستی بچه هاشونم احساس مسئولیت دارن؟ ”
با تته پته به چشمان منتظر فرحناز زل زدو گفت: خب من ... اخه من ... راستش من اهل دوستی با پسر نیستم
فرحناز سریع گفت: ما که از دوستی حرف نمی زنیم!
حنانه هر سه شان را از نظر گذراند و گفت: پس ...
فرحناز به سادگی گفت: ببین حنانه جان، پیروز یه کم عصبی هست اما تو دلش هیچی نیست زیر زبونشو کشیدم ترو هم دوست داره
romangram.com | @romangram_com