#نیش_پارت_46


چشمان ِ پیروز داشت از حدقه در می امد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد، سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند.

کلافه و مستاصل گفت”ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه ...؛ اینا چرا ... ”

و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی ِ بلندش را به چنگ بیاورد.

غضبناک فریاد زد: مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی!

بهداد نفس نفس زنان گفت: اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری ...ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری ِ شما که برگشتی به مامانم گفتی، بهداد همه کاره س ...

پیروز با نفرت گفت: خاک تو سرت بچه ننه ی انگل ... اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو ...مرد نیستم بهداد!

کمی که دور شد، بهداد جراتی یافت و گفت: دایی چه خوش سلیقه ای ها زن داییم چه خانومه!

و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت.

پای رفتنش به کافی شاپ نبود. اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای +18 توی سرش پرورش بدهد. بعد هم برای دلداری دادن به خودش گفت” اصلا وللش شاید دختره ایدزی چیزی داشته باشه “

اما ماشینش را برد کمی پایینتر از کافی شاپ و کشیکش را کشید ...

حنانه اولش ترسید، سه تا زن یه هویی به طرفش امدند اما لبخندهای دوستانه شان کمی هراسش را کم کرد.


romangram.com | @romangram_com