#نیش_پارت_43

پوری و پیمانه از لفظ ماکارونی سازی غش غش خندیدند و پیروز کلافه و عصبی به اتاقش رفت.

با خودش گفت: زپرشک ... چی فک کردیم چی شد ... من اگه بگم این دختره اوضاعش خرابه فکر کنم یه چیزی ام بهشون بدهکار بشم ... همون دم ِ کیوون رو واسه مکان بگیرم بهتره تا بیارمش خونه!

لباس پوشید و به قصد رستوران از اتاقش در امد. فرحناز گفت: بیا چاییتو بخور بعد برو...

پیروز نشست و فرحناز دوباره گفت: خب حالا می خوای چه کار کنی؟

پیروز با کلافگی گفت: چیو مامان؟ راضی نمیشه به ازدواج ... حالا هی بگو ...

پوری نرمتر از مادرش گفت: تو شماره شو بده ما راضیش میکنیم!

پیروز بیحوصله گفت: خودم باهاش حرف می زنم راضی شد خبرتون می کنم!

بعد پرسید: ببینم شما مگه نرفته بودین بهشت زهرا!

پوری گفت: ماشینم خراب ِ رفتیم تا خونه ی خاله که با اونا بریم دیدیم رفتن ...

پیمانه گفت: ولی پیروز همون بهتر که آنا رو نگیری ... من ازش خوشم نمی یاد ... هفت پشت غریبه بهتر از اشنا و خودیه پیروز حرصی از بحثی که پیش امده بود برای خارج کردن ذهنشان از مسئله ی حنانه گفت: پس توام هی به جون بهداد غر نزن بذار با اون دختره عروسی کنه ... اینا سه ساله با همن ... شاید پسرت یه کاری کرده که اینهمه اصرار دارن عروسی کنن!

نقشه اش گرفت. پیمانه بادلخوری گفت: وا پیروز ...؟ بهداد اونطوری نیست!

پیروز نیشخندی زد و گفت: اِ ... هنگامه همه کاره هست اما بهداد نیست ... این حرفا رو به کسی بگو که بهدادو نشناسه!

romangram.com | @romangram_com