#نیش_پارت_42


اب دهانش را قورت داد و سریع گفت: اهان میگه من بچه ی پایین شهرم تو بالاشهری هستی وضعتون خوبه به هم نمی خوریم!

فکر کرد حرف خوبی زده دلیل خوب یاورده و غائله را ختم به خیر کرده اما فرحناز با شوقی دو چندان گفت: بفرما ... دیدی از همین حرفش معلومه چه دختریه ... کدوم دختری باشه این حرفو بزنه، تازه می ان با حقه و کلک خودشونو قالب می کنن!

برخلاف تصور پیروز، پیمانه با رضایت گفت: اره ... معلوم شد دختر خوبیه ... همین هنگامه ی مرده شور برده که بهداد عاشق سینه چاکشه، باباش کارمند ساده ی ارتش ِ یَک قِرو قمیشی می اد ... یه اپارتمان صدمتری ته ِ منیریه دارن هی میگه من بچه ی ولیعصرم این دختری که اومده با صداقت میگه ما به هم نمی خوریم، معلومه زن ِ زندگی ِ

پیروز حیرت زده گفت: نه خب ... منم نمی خوام باهاش ازدواج کنم یعنی ...

فرحناز اخمی کردو گفت: یعنی چی؟ چیزی می خوای بگی بگو ... چرا انقدر صغری کبری می چینی!

پیروز با تعجب پرسید: یعنی برای شما مهم نیست که اون کجا زندگی کنه یا پدرش نداره و جهیزیه نمی ده!

فرحناز رو به دخترهایش گفت: خانم صولتی هست می رم خونه شون کلاس قران!

پوری- خب؟!

خانم صولتی بنده ی خدا پارسال عروس گرفت با چه ذوق و شوقی ... دختر ِ باباش صاحب کارخونه ی چی چی ماکارونی ِ وضعشون توپه چه جهیزیه ای اورد یه هفته خانم صولتی کلاس قران رو تعطیل کرده بود با اب و تاب از جهیزیه ی دختره تعریف می کرد ...

پوری – خب؟

- خب به جمالت عروسش داره طلاق میگیره ... بگو سر ِ چی؟ سر ِ اینکه چرا پسره به حرف پدرزنش گوش نکرده و از اون شرکتی که کار میکرده نیومده یرون بره ور دست بابای خودش تو کارخونه ی ماکارونی سازی!


romangram.com | @romangram_com