#نیش_پارت_41

به هر حال انگار بد شروع کرده بود باید وقت بیشتری برای حنانه می گذاشت با خودش گفت: این دختره ی موز مار. از اوناشه از اونا که همه گهی می خورن جانماز اب می کشن ...

به خانه رسید. با گشودن در اپارتمان صادی هر و کر پوری و پیمانه را شنید و آه از نهادش بلند شد. از فکر اینکه مادرش او را هم از جریان حنانه مطلع کرده باشد، یخ کرد اما از قضا خوش خیال بود چرا که انها توی صحبتهایشان مراحل خواستگاری ِپیروز را هم رد کرده بودند.

فرحناز از دیدن پیروز بیشتر از همیشه ذوق کرد و با چشمانی که ناگهان اشک الود شد به جانبش رفت و تا او بیاید به خود بجنبد بوسه بارانش کرد.

پیمانه در استانه ی راهرو به استقبال برادرش امد و گفت: مبارکا باشه ... پس مارو گذاشتی سر ِکار!

فرحناز با بغض گفت: الهی دورت بگردم ... مشالا به این سلیقه ...

و رو به پیمانه گفت: نمی دونی چه جواهری بود خوشگلیش که هیچ ... اصلا از این دخترای افاده ای نبود ...

پیروز ناباورانه گفت: مامان ... هنوز نه به بار ِ نه به دار ...

فرحناز دستش را کشیدو و خطاب به پوری که توی اشپزخانه بود، گفت: مامان یه چایی هم واسه داداشت بریز!

و بعد با لحنی طلبکارانه گفت: من نمی دونم پیروز، این حرفا حالیم نیست ... تا خاله فریده ت واسه خودش برنامه نچیده باید تکلیفتو معلوم کنم بیا بشین ببینم این دختر کی بود

شش جفت چشم ِ مشتاق و منتظر توی دهانش زل زده بودند و پیروز برای اولین بار کم اورده بود. چه می گفت، می گفت حنانه یک زن کثافت هفت خط است. بعد مادرش نمی گفت، چرا با چنین دختری می گردد ... از اینها بدتر، پیمانه ... جرات نداشت جلوی او حرف نامربوط بزند ... برای همین گفت: حنانه دختر خوبیه اما ... راستش در خواست ازدواجمو خیلی محکم رد کرده!

باد ِ فرحناز خالی شد، پوری پرسید: چرا؟

- چون ... چون ... میگه ... میگه ما ... یعنی منو اون ... میگه به هم نمی خوریم اخه اون ...

romangram.com | @romangram_com