#نیش_پارت_40
حنانه طعنه زد: شما اما مشکل داری انگار ... حالا فهمیدی چرا از پسرا بدم می اد!
- قصه نساز برامون حنا ... دلم یه خلوت توپ می خواست خب!
حنانه با غیظ گفت: جدا فکر می کردی باهات می ام تو؟!
- یه جوری میگی انگار می خواستم چکار کنم!
حنانه بیشتر عصبی شد و گفت: اگه منظوری نداشتی منو جلوی خواهرت اینا می بردی تو ... فکر کردی من بچه ام؟!
پیروز لبخند نیم بندی زدو گفت: حالا چرا ناراحت میشی ... دیگه خونه ی ما نمی ایم ... خب؟
حنانه اخم کرده رویش را از او گرفت.
پیروز دستش را جلو برد و روی دستش گذاشت و گفت: خب حنا؟
حنانه فوتی کرد و گفت: حالا یه وقت ِ دیگه!
حنانه را که جلوی شهر کتاب پیاده کرد، با سرعت هر چه تمامتر به خانه برگشت، خون داشت خونش را می خورد. نه به خاطر ظاهر شدن ناگهانی مادرو خواهرش و به هم خوردن عیشش، فقط به خاطر نگاههای خریدارانه ی پوری و مادرش ...
از عصبانیت داد زد: تقصر منه که با هر لش و لوشی رفیق میشم ... مادر ساده ی منو باش!
romangram.com | @romangram_com