#نیش_پارت_39

حنانه سلام ارامی کرد. فرحناز دوباره اصرار کرد: دخترم هوا سرد ِ برای پیروزم خوب نیست زیاد تو سرما وایسه بریم بالا یه چایی بخوریم!

حنانه گفت: نه ما داشتیم می رفتیم ... مرسی حاج خانم!

فرحناز با خنده ای عمیق رو به حنانه گفت: دورت بگردم مامان، هنوز مکه نرفتم حاج خانم نشدم!

حنانه از خجالت سرخ شد. و توی دلش گفت”چه زن خوبیه”

پیروز بیحوصله گفت: حنانه کار داره ... فعلا!

فرحناز داشت از خوشحالی غش می کرد. حرفهای پیروز را مبنی بر ازدواج نکردن خیلی جدی گرفته بود اما ظاهرا سرکار بود.

- حنانه جان با پیروز بیاید خونه، خوشحال می شیم!

حنانه از اینهمه صمیمت و مهربانی جا خورد و تشکر کرد اما باز هم فکر کرد “بالا شهریا همین طوری ان براشون مهم نیست بچه شونو با دوستاشون ببینن “

فرحناز با نگاه خریدارانه حسابی براندازش کرد و پسندید. بعد چشمکی مخفیانه به پیروز زدو گفت: برو مادر برو حنانه جان رو برسونش ... مواظب باش!

پیروز سوار شد و بعد از خداحافظی با انها پایش را روی گاز فشرد و با خودش گفت” اینا کجا بودن؟ ”

حنانه نگاهی به چهره ی غضب الودش انداخت و گفت: انگار بد خورد تو پرت نه؟!

پیروز خودش را جمع و جور کرد و گفت: نخیرم دیدی که مامان ُ خواهرم با دیدنت مشکل نداشتن!

romangram.com | @romangram_com