#نیش_پارت_37
حنانه اطراف را نگاه کرد و گفت: اینجا کجاست؟
پیروز، خوب براندازش کرد، کاپشن لی با کلاه خزه دار کوتاهی روی مانتوی مشکی اش پوشیده بود و شالش را بی قید فقط روی سرش، انداخته بود.
- به نظرت کجاست ... خب خونمونه دیگه!
حنانه بهتزده گفت: منو اوردی خونتون؟
پیروز با خونسردی گفت: اره خب ... پس تو این سرما کجا می رفتیم!
حنانه خنده ای عصبی کردو گفت: منه بیچاره که سرکارم بودم ... توقع نداشتم جای خاصی برم ... خونه ی شما هم نمیام و با ناراحتی اعتراض کرد: چی فکر کردی در مورد من؟
ادم منصفی بود و زیاد از دست پیروز ناراحت نشد. خانه ی انها در بهترین نقطه ی شهر بود به عبارتی او بچه ی بالا شهر بود شاید چنین قرارهایی برایش عادی بود.
پیروز با حوصله نازش را کشید و گفت: حنانه جان سخت می گیری ها ... بریم 5 دیقه بشینیم، یه چایی بخو...
داشت با مهارت تمام حنانه را گول می زد که ناگهان حنانه گفت: انگار اون خانم با تو کار داره!
و تا پیروز سر چرخاند متوجه نگاه خندان و کنجکاو پوری و متعاقبش نگاه ِ ذوق زده ی مادرش شد. انها الان باید در جاده ی بهشت زهرا باشند. حال دزدی را داشت که سر ِ بزنگاه گیرش انداخته بودند.
اب دهانش را قورت داد و پیاده شد. پوری مهلت نداد در ماشینش را به روی حنانه ببندد و سلامی گرم با او کرد.
حنانه حیرت زده و کمی شرمگین جوابش را داد.
romangram.com | @romangram_com