#نیش_پارت_36


پیروز با شک و ظن پرسید: چرا؟ تجربه ی بد داری ازشون؟

حنانه چند لحظه به چشمان کنجکاوش خیره شد و عاقبت گفت: اره ... ببخشید اما من از هم جنسات بدم می اد ...

پیروز ادم بی حوصله ای بود وقتی حنانه جواب ِ مثبت نصفه نیمه ای به در خواست دوستی اش داد، فکر کرد ته تهش قرار است رابطه اش با او به اتاق بکشد پس چرا الکی خودش را الاف خیابان گردی و دوستی های بچه گانه کند.

این بود که طی یک هفته ی گذشته فقط چند بار به او تلفن زده بود. بالاخره هم موقعیت دلخواهش بدست امد.

پنج شنبه مادرش همراه پوری و خاله فریده رفتند بهشت زهرا و پیروز بی معطلی قرار گذاشت.

حنانه طفلی توی رودربایسی قرارش را پذیرفت چون خیلی کار داشتند و می دانست محمد دست تنها زحمتش می شود.

وقتی پیروز به دنبالش امد از دیدن تیپش حسابی تعجب کرد. بلوز بافت ساده ی طوسی رنگی همراه شلوار گرمکن ابی به تن داشت و چنان خیابانها را پشت سر می گذاشت که حنانه با خنده گفت: مگه دنبالت کردن؟ کجا میری اصلا؟

پیروز لبخند جذابی زدو گفت: وقت تنگه دختر جان ... .می دونی چقد منتظر این روز بودم!

حنانه تعجب کرد به پیروز با ان صورت مغرور نمی امد انقدرها عاشقش باشد، توی دلش گفت”منه بدبخت که هزار بار بد شانس بودم این بارم بی خیالی طی می کنم ببینم چی میشه “

پیروز توی کوچه، مقابل اپارتمانشان پارک کرد. حنانه هنوز نفهمیده بود چه خبر است، باور نمی کرد پیروز بخواهد در اولین قرار او را به خانه شان ببرد.

- خب پیاده شو!


romangram.com | @romangram_com