#نیش_پارت_32
کیوان دوست دوران مدرسه اش بود. قبل از حاد شدن حالش بیشتر وقتشان را باهم سپری می کردند اما این سه سال از زندگی اش به قدری سخت و تلخ بود که او را از عشقش گرفته تا پدرش دور کرد، دیگر کیوان، با ان روحیه ی شاد و بی خیالش که جای خود داشت. حالا می خواست تلافی ان سه سال را دربیاورد
کنار بدبینی اش به حنانه حالا می بایست انتقام و کینه را هم اضافه می کرد. فقط صبر می خواست تا به خواسته اش برسد.
زمین خیس از بارانی که دو ساعت پیش باریده بود و خیابانها در شلوغی اخر هفته، روزرا به پایان می رساند
ساعت 8 بود.
پیروز داخل ماشینش منتظر نشسته بود به محض خاموش شدن لامیهای فروشگاه، موبایلش را برداشت و به کیوان گفت: آی هستی یا نه؟
- اره بابا ... دختر ِ اینه؟ همینکه پانچوی سیاه پوشیده؟
نگاه پیروز به حنانه افتاد.
- اره ... سریش بشی ها!
کیوان با خنده گفت: به من میگن کیوون سریش!
مثل همیشه وقتی باران می بارید پیدا کردن تاکسی میشد امر محال، کیوان کمی پایینتر از ایستگاه تاکسی با نزدیک شدن حنانه جلو رفت. ماشین کوپه قرمز دو درش، به تنهاکاری که نمی امد مسافرکشی بود و حنانه نیز از سوار شدن اجتناب می کرد.
پیروز با خنده گفت: سریش!
romangram.com | @romangram_com