#نیش_پارت_30


برادر 9 ساله اش پرسام به طرفش دوید. لباس “بت من “پوشیده بود سعی می کرد با چشمان اخمویش زیر ماسک سیاه کج و معوجش او را بترساند.

حنانه با خستگی گفت: پس دوستت کو پرسام؟

- من پرسام نیستم من بت منم!

فاطی خطاب به پرسام گفت: پرسام خاله، کو دانیال!

دانیال پسر ِ فاطمه بود و اصلا دوستی شکوفه و فاطی به خاطر پسرهایشان بود.

حنانه دیگر نایستاد از پله ها بالا رفت و خودش را به طبقه ی سوم رساند. اتاقی تکی کنار ِ درب پشت بام، سهم او از محبت پدرش همین یک اتاق بود و بس ...

با خستگی روی تخت ولو شد و چند لحظه به سقف زل زد. حس دراوردن لباسهایش را هم نداشت.

فقط 5سالش بود که پدرو مادرش از هم جدا شدند به دوماه نکشید که پدرش با شکوفه به خانه امد. شکوفه زن چاق و عیاش و خنده رویی بود که زیر ظاهر مردم دارش یک عفریته ی واقعی خفته بود.

هر چه مادرش “سیما” در زندگی با پدرش قانع و صبور بود شکوفه برعکس عمل می کرد ... البته پدرش با شخصیت ِ بی بندو بار و كثيفش زندگی با شکوفه ی دودوزه باز را به زندگی با مادرش که یک زن مظلوم واقعی بود ترجیح می داد.

سیما پس از جدایی به زادگاهش قائم شهر رفت و او هم بعد از چند ماه مجددا ازدواج کرد و خیلی زود صاحب دو بچه شد. یک دختر “کاملیا” و یک پسر “کوروش” و بدین ترتیب با همه ی دلسوزی و مهربانی اش اسیر زندگی خودش شد. تا چند سال پیش، برای دیدار مادرش به شمال می رفت اما از بخت بد ِ او و مادرش، شوهر مادرش، اتابک، مرد هیز و چشم چرانی بود و این دیدارهای دیر به دیر هم به کل قطع شد فقط گاهی تلفنی با هم صحبت می کردند.

حنانه اسیر خودخواهی های پدرش بود. می دانست مادرش چاره ای ندارد، همیشه می گفت “به ولله حنانه اگه می تونستم یه لحظه هم نمی ذاشتم پیش اون مرد بی مروت و اون زنیکه ی اشغالتر از خودش بمونی “


romangram.com | @romangram_com