#نیش_پارت_29

چشمان سبز ِابی از دیدن حنانه برقی زدو به پشت سرو کوچه ی خلوتشان نگاهی انداخت و رو به حنانه که هنوز تا رسیدن به او فاصله ی زیادی داشت گفت: کار پیدا کردم حنانه!

حنانه لبخندی زدو گفت: اِ پس بالاخره از این الافی در اومدی، مبارکه!

ابی ارامتر گفت: از شهروندان خوشگل عوارض می گیرم!

حنانه اخمی کردو گفت: ابی، خجالت بکش!

ابی پشت سرش هی پیس پیس کرد اما حنانه بی اعتنا توی کوچه پیچید. خانه شان حیاطی 110 متری و قدیمی بود که دوسالی می شد بازسازی اش کرده بودند. حیاط در تاریکی مطلق فرورفته بود. شاخه های خشک درخت انگور غرق در خواب زمستانی روی حیاط سایه گسترده بودند. سوز زمستانی وادارش کرد تا هر چه زودتر به داخل ساختمان برود.

در را که گشود بوی تند سیگار و قلیان مشامش را ازرد و شکم گرسنه اش را تحریک کرد.

هیچ وقت در این خانه بوی غذا و عطر زندگی وجود نداشت. او که دو سالی می شد اصلا شام و ناهار را کنار خانواده نمی خورد از کلمه ی خانواده که توی ذهنش نقش بست، پوزخندی زد.

پدرش با رکابی سفید، جلوی تلویزیون روی بالشت دلخواهش لمیده بودو تخمه می شکست و سیگار می کشیدوبا فاطی دوست ِ شکوفه، لاس می زد. برایش عجیب بود که شکوفه اهمیتی نمی دهد شاید چون خودش هم این چنین بود.

شکوفه هم روی مبل استیل دهاتی اش ژست گرفته بود و قلیان چاق میکرد و نیم نگاهی هم به طرفش نینداخت چون سرش توی موبایلش بود.

خطاب به پرسام، با لحن غلیظی گفت: توله سگ یواش ذغال میریزه رو فرش!

فاطمه هرو کر کنان رو به حنانه گفت: چطوری حنانه جون!

- خوبم مرسی!

romangram.com | @romangram_com