#نیش_پارت_28
پیروز سریع گفت: بریم یه جا شام بخوریم.
- نه ممنون دیگه رسیدی
حوالی شهدا بودند و پیروز تا رسیدن به اتوبان اهنگ داشت روی مکان فکر می کرد یک جای خالی و بی منت و بی مزاحم ... فکر کرد دک کردن مادرش از خانه بهترین راه است.
- زیر پل عابر پیاده می شم!
پیروز گفت: اگه می خوای بری اونطرف ...
- نه همین طرف پیاده می شم، مرسی
حنانه در را گشود. پیروز گفت: وایسا ببینم ... پس قرار بعد شد کی؟ کجا؟
حنانه کاملا پیاده شد، اسکناسی روی داشبورت گذاشت و گفت: فکرامو کردم من به دردت نمی خورم مرسی که رسوندیم!
و در رابست پیروز وا رفت نگاهی به حنانه کرد که از پشت ماشین رفت و توی خیابان تاریکی مشرف به اتوبان، ناپدید شد
اسکناس 5هزار تومانی را برداشت و با غیظ و کینه گفت: بالاخره اون روز می رسه زیر دست من بیفتی، بیچاره ت می کنم!
طبق معمول “ابی پارسا” سرِ کوچه پلاس بود، پارسا لقبش بود چون شباهت زیادی به بازیگر معروف “پارسا پیروز فر” داشت همان چشمان سبز موهای خرمایی لخت و عمدا سعی می کرد صدایش را هم تقلید کند و همه ی پسرهای محل می دانستند شیفته ی حنانه است اما ابی برای حنانه هنوز همان پسر کوچولوی همبازی اش بود که توی کوچه ها پی هم می دویدند.
romangram.com | @romangram_com