#نیش_پارت_3
آنا قاطعانه گفت: نه ... صبح که مامانت زنگ زدو بهم گفت ... یاد ِ یه چیزی افتادم ... اصلا فراموشش کرده بودم!
پیروز با کنجکاوی گفت: چی؟
آنا پارک کرد و رو به پسرخاله اش پیروز گفت: یادمه ترم سوم بود یا شایدم چهارم ... چند وقتی بود خیلی پکر بود پرس و جو کردم در مورد یه دختری حرف زد فقط یادمه گفت من باهاش بد کردم دیگه هر چی پرسیدم مگه چکار کردی حرفی نزد ... میگم شاید ...
پیروز بدون فکر گفت: افشین خیلی شیطونی می کرد!
آنا گوشه ی لبهایش را پایین اوردو گفت: نمی دونم یعنی ... خب اره ... همیشه دنبال دک کردن منو مامان از خونه بود ... حالا شایدم قضیه ی دختره نباشه ... معلوم نیست!
پیروز پرسید: یعنی می خوای بگی دختره رو ...
- بعیدم نیست ...
راه افتاد و گفت: من شماره ی یکی از دوستای دانشجو شو دارم اسمش “امیر صلح جو ِ “ شاید اون بتونه کمکی کنه!
پیروز سری تکان داد و گفت: به هر حال شماره شو بده من خودم پیگیری می کنم
پیروز برای نمه اشکی که توی چشمان مادرش “فرحناز”، نشسته بود پوفی کشیدو پنهان از دید ِ آنا چشم غره ای به او رفت. فرحناز متوجه نشد و بی اختیار گفت: ای خدا ایشا... هر دوتون رو تو لباس عروسی ببینم!
پیروز داغ کرد و اینبار غلیظ تر از قبل به مادرش چشم غره رفت و با خودش گفت”تا این دختره رو به ریش من نبنده ول نمی کنه که”
آنا معلوم بود ذوق کرده چون لبخند خجولانه ای بر لب اوردو با آب و تاب در مورد حرفهای امیدوارکننده ی دکترحرف زد.
romangram.com | @romangram_com