#نیش_پارت_23
پیروز بی اختیار پچ پچ کرد: جلو محمد؟!
حنانه لبخند گذرایی زد و گفت: محمد اینجا نیست ... شما حرفتو بزن!
پیروز گفت: ازت خوشـ ...
در ِ فروشگاه باز شد زن میانسالی در حالیکه چترش را می تکاند داخل شد و گفت: وای چه هواییه!
پیروز پوفی کشید و زیر لب به حنانه گفت: بگو نداریم!
حنانه خنده اش گرفت. اما از کنارش گذشت پیروز اهسته تر گفت: حنا خانم بگو نداریم ... دک کردنو که خوب بلدی!
نگاه حنانه به زن افتاد که جلوی یکی از فقسه ها ایستاده و کتابی را برداشته برای همین روبروی پیروز ایستاد و گفت: تو اسم منو از کجا می دونی؟
پیروزنیشش را باز کردو گفت: اون دختر ِ اون روز اومد تو فروشگاه داد زد فهمیدم ... اسمش ملیکا بود مامانش غزال رو می خواست!
حنانه سرتکان داد و به سمت زن رفت. پیروز چند لحظه ای به تماشایش ایستاد. حدسش درست بود زن امده بود عوض کتاب مخ بخورد.
بی حوصله میان قفسه ها چرخیدو تا زن کتابش را بخردو برود ده صفحه از کتاب ِ “خاصیت گیاهان دارویی “ را خواند.
حنانه زن را تا وسطهای فروشگاه بدرقه کرد و کتابهایی را که جابجا شده بود مرتب سرجایشان چید.
پیروز گفت: من اینو می خوام!
romangram.com | @romangram_com