#نیش_پارت_22


پشت چشمی برایش نازک کرد و به سمت صندوق رفت.

پیروز داخل فروشگاه شد. سلام بلند بالایی کرد و گفت: خانم یه کتاب اشپزی می خوام!

انقدر از ادمهای الاف که الکی پی بهانه ای به فروشگاه می امدند بدش می امد.

با حرص گفت: ما اصلا کتاب ِ فروشی نداریم!

پیروز زیر لب زمزمه کرد: خودتو می خرم!

جلو رفت و پرسید: حمید عسگریه!

حنانه بی حوصله گفت: اقای محترم لطفا برین مزاحم نشید!

پیروز مقابلش ایستاد و مودبانه گفت: میشه با هم صحبت کنیم! در موردِ ... درمورد خودمون!

حنانه با ناراحتی گفت: یعنی چی اقا ... اینجا کتاب فروشیه ... شما می خوای دنبال هم صحبت بگردی برو بیرون ... ریخته!

پیروز صادقانه گفت: من از شما خوشم اومده. .خواهش می کنم اجازه بدین با هم صحبت کنیم ... من به خاطر شما از کارم می زنم می ام اینجا ... خواهش می کنم!

حنانه مشغول جمع اوری پولهای توی صندوق شدو گفت: همینجا حرفتو بزن!


romangram.com | @romangram_com