#نیش_پارت_21

سامان حیرت زده گفت: کجا؟ بارون میاد دم ِ غروبی کسی تو خیابون نیست دیوانه!

پیروز با خنده گفت: یه آسش رو سراغ دارم ... موندم چرا به فکر خودم نرسیده بود.

هوا حسابی خراب بود و خیابانها را سیل برداشته بود. به قول مادرش برفاب می امد. نه باران بود نه برف ... اهی کشیدو با خودش گفت: باید قید ماشین نازنینمو بزنم بفروشمش ...

و طبق معمول برای مشورت به خواهرش پوری زنگ زد...

***

ساعت 6.5دقیقه بود. معابر خلوت و خیابانها شلوغ بود. حنانه پشت شیشه ی فروشگاه ایستاده بود و با خودش فکر می کرد “امشب چطور خودمو به خونه برسونم

محمد امروز کلا نیامده بود. هر وقت هوا خراب می شد او نمی امد. یکی از ترانه های حمید عسگری از البوم جدیدش کما 3در حال پخش بود.

من فکرچشمای توام

تو بی خیال قلب من

با من بمون تنها نرو

قید همه چی رو نزن ...

آه عمیقی کشیدو به اسمان خیره شد اما ناگهان از ترس کمی عقب رفت. باز همان پسر سمج ... روبرویش انسوی شیشه با نگاه جذاب و لبخندی جذابتر ...

romangram.com | @romangram_com