#نیش_پارت_18


آخه مادر جون آنا که خوبه!

پیروز زود جوش می اورد

باز مامان گفت، آنا خوبه ...؛ خوبه که خوبه مامان من این دختر و که هیچ، هیچ دختر دیگه ای رو نمی خوام ... تا بیام به خودم بجنبم مریض بودمو همش از این دکتر به اون دکتر و هفته ای سه روز دیالیز می شدم بعدشم که هنوز جای بخیه م می سوزه درد می کنه زن به چه کارمه ... منم میخوام مثل هر ادم عادی ای زندگی کنم اصلا می خوام مجردی کنم عوض همه ی اون سالایی که اسیر دکتر و قرص و دوا بودم ... تا فرزام خان بودن آنا یه نگه به دوروبرش نمی کرد حالا ایشون زن گرفتن من شدم عزیز...!؟

پوری چشم غره ای به برادرش رفت و رو به مادرش با لحن دلجویا نه ای گفت: صبر کن به وقتش همچی زن بگیره و بره که خودت بگی کاش هیچوقت از خدا همچی چیزی نمی خواستی!

و پیروز را با نگاهش وادار به عذرخواهی از مادرشان کرد.

***

اولین روز بهمن ماه بود. این روزها به واسطه ی ماه صفر، بیشتر سفارشاتشان تهیه ی نذری بود، ساعت 5بود که زنگ موبایلش به صدا در امد و پیروز را از عالم کاغذ و ماشین حساب دراورد. کش و قوسی به بدنش داد و با دیدن شماره ی آنا خستگی عالم به جانش ریخته شد. با اکراه بالخره گوشی اش را برداشت و سلام سرد و کوتاهی کرد.

آنا اما با لحنی پر نشاط گفت: سلام پیروز چطوری؟

- خوبم مرسی!

آنا گفت: مزاحمت شدم انگار ... رستورانی!

پیروز رک گفت: اره دارم حساب کتاب می کنم!


romangram.com | @romangram_com