#نیش_پارت_12


- می دونم کار داری اما زشته ... خاله ت میگه ترو می بینه دلش اروم می گیره ... بیا مادر خب؟!

گوشی را بی خداحافظی قطع کرد و غر زد: اینا تا آنارو به ریش من نبندن ول کن نیستن!

ساعت 8 رستوران را سپرد به سامان، و بی اختیار رفت به هفت حوض ...

توی زندگی اش فقط هیجان کم داشت اتفاقا این روزها تا به فکر سرگرمی می افتاد، چهره ی حنانه در خاطرش نقش می بست. لبخندی روی لبش امد و پایش را روی پدال فشرد.

چهار روز گذشته بود اما تک تک اجزای صورت حنانه به وضوح توی ذهنش بود. از دیدن چراغهای روشن شهر کتاب ذوق کرد اینبار باید محتاطتر عمل می کرد.

قبل از ورود به شهر کتاب، دوباره موبایلش زنگ خورد. پوری بود به ناچار گوشی را برداشت.

- الو سلام پوری

- سلام پیروز جان چطوری داداشی؟

پیروز اخمی کردو گفت: باز چه خبره ... تو الکی محبتت قلمبه نمیشه!

پوری نفس عمیقی کشیدو گفت: ببین ... منم با توام مخصوصا که هیچ وقت از آنا خوشم نیومده ... اما انگار اینا یه کلیه دادن که کلی ترو بگیرن!

پیروز پایش را توی ماشینش گذاشت و با حرص در را بست و گفت: چی شده؟


romangram.com | @romangram_com