#نیش_پارت_13

والا چی بگم ... خاله که می گفت جلوی من فقط از مردن بگید دیگه امیدی به زندگی ندارم ... حالا امشب هی خواستگار خواستگار می کنه ... هی وجنات نداشته ی آنا رو واسه مامان ردیف می کنه ... مامان طفلی اومدنی نظرتو در مورد آنا گفت اما حالا گیر افتاده ... هی ام می پرسن پس بچه م پیروز کو؟

- کی؟ خاله فریده؟

- اره ... اما از اونجا که شام امشب و دعوتشون برنامه ریزی شده س جناب پیمانه و پروانه بانو هم تشریف دارن. خواستم روشنت کنم ... ببین اگه این دوتا بویی ببرن تو از آنا خوشت نمی یاد کاری می کنن راضی شی به گرفتنش، فعلا فکر کردن تو اونو می خوای برای همین تو سنگر ما هستن ... و مخالف سرسخت آنا ... پس ضایع نکن بیا ... اتفاقا با آنا هم گرم بگیر ... بذار تو یه فرصت مناسب با آنا حرف بزن!

پیروز شاکی شدو بیحوصله گفت: پوری خفتم نکنن؟

- نه ... تو بیا من حرف بهدادو میندازم وسط ذهنشونو از تو منحرف می کنم ... اخه بهداد خواسته واسه خاطر اونو هنگامه خانمش وساطت کنم تا پیمانه راضی بشه برن خواستگاری

- باشه می ام، جایی ام زودی می ام...ببین بگو یه کتاب می خواستی منو فرستادی پی کتاب!

پوری بی کنجکاوی گفت: خیله خب، خدافظ!

پیروز محکم روی فرمان زدو گفت: اکه هی اگه گذاشتن از زندگیت لذت ببری!

***

سرتا پا مشکی پوشیده بود و بوی عطرش هم خوب و شیرین بود. شهر کتاب خالی از مشتری و حنانه هم تنها بود.

وارد شد نگاه سنگین حنانه را روی خودش حس کرد. او هم از زیبایی و خوش تیپی کم نداشت. پس متین و بی اعتنا رفتار کرد اما از قرار ان دفعه خیلی تابلو کرده بود چون حنانه جلو امدو بی هیچ مقدمه ای گفت: اگه دنبال تاریخچه ی فوتبال اومدین ... شرمنده نداریم!

پیروز کم نیاوردو با شیطنت گفت: تاریخچه ی والیبال چی؟

romangram.com | @romangram_com