#نیش_پارت_11
حنانه دیگر کاملا اخم کرده بود و اصلا نگاهش نمی کرد.
- اگه نوشته ی خود ِاقای فردوسی پورو می خوای ... تموم کردیم ... از نویسنده ی دیگه ای هست بدم؟
پیروز لبخندی زدو گفت: بده!
حنانه به سمت قفسه ها رفت و بعد از چند لحظه امدو گفت: تموم شده ... شرمنده!
پیروز کمی خودش را جمع و جور کردو گفت: ایرادی نداره ... همین چقدر شد؟
دقایقی بعد سوار ماشینش شد و از دور باز به فروشگاه زل زد. از دست خودش عصبی بود و غرزد: خوره بازی در اوردی دیگه!
اما باز بی اختیار لبش را گاز گرفت و گفت: پسر چه هلوییه!
- بعد از عمل پیوند و سر پا شدنش با کمک پوری، دستی به سروگوش رستوران کشیدو چلوکبابی را تبدیل کرد به یک رستوران شیک امروزی با منویی از انواع غذاهای ایرانی، حالا هم پول پوری را پس می داد.
- خوشحال بود این روزهااز قرار همه چیز توی فالش بود، زندگی، عشق، حس برنده بودن ... انگیزه ی زندگی کردن در وجودش زبانه می کشید فقط اگر مادرو خاله اش می گذاشتند.
- الو جانم مامان!
فرحناز اول قربان صدقه اش رفت و بعد گفت: مامان خاله ت زنگ زده دارم میرم اونجا ... گفت تو هم بیای ... حالا نمی تونی شام بیای عیب نداره ... اما واسه ساعت 10بیا دنبالم یه چند دیقه بشین بریم خونه!
معترضانه گفت: مامان!
romangram.com | @romangram_com