#نیاز_پارت_98

همینطور که عصبانی به صورتم ذل زده بود نگاهش را روی موهای خیس من نگه داشت و گفت:
- به به ..نیاز خانم ... صبح عالی بخیر ! نمیدونستم شما اونقدر وظیفه شناسید و نسبت به این هتل تعصب دارید که به مهمونا خدمات ویژه هم ارائه میدین؟!
یک لحظه هنگ کردم ..این چی گفت الان؟ با من بود یعنی ؟..وای خدای من یک لحظه داغ کردم نفهمیدم چکار میکنم دستم رو بلند کردم بزنم تو گوشش که دیدم دستم تو هوا خشک شد !
در حالی که لبخند تمسخر آمیزی رو لبهاش بود گفت :
- خوب عزیز من چرا اجر خودت رو ضایع میکنی ... با زبون بهتری هم میشه حرف زد
در حالی که سعی میکردم دستم رو آزاد کنم و صدام رو کنترل کنم با لحنی عصبی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:
- دست کثیفت رو بکش م*ر*ت*ی*ک*ه آشغال ... فکر کردی همه از قماش خودتن که بهشون چیزی رو که شایسته خودته می بندی ؟ نمیدونم ننه بابات چطوری بزرگت کردند ولی حداقل مامان بابای مرحوم من یادم دادن که اونقدر وجدان داشته باشم که کاری نکنم تنشون تو گور بلرزه ...
تو هم بهتره وقتی کم میاری دهنت رو باز نکنی و مثل لاتهای چاله میدون هر چی از دهنت در میاد رو نگی ..
در ضمن بعنوان یک رییس هتل هنوز لیاقت کافی نداری چون یاد نگرفتی به مشتری هتلت احترام بزاری .من برای یک شب اقامتم تو این هتل هزینه پرداخت کردم و طبق قوانین هتلداری به تو مربوط نمیشه که از مسافر هتلت بپرسی چرا اینجا ساکن شده!
این بی احترامی ات رو یادم نمیره ! داشته باش ببین کجا حالت رو جا بیارم ..
با عصبانیت از جلوش دور شدم تو لحظه آخر پشیمونی رو تو نگاهش دیدم ولی چه فایده م*ر*ت*ی*ک*ه در آمده هر چی دلش خواسته بهم گفت فکر کرده من هم مثله خودشم!
...
تو چند روز بعدی من جن شدم و کیان بسم الله هر چند که اگر اتفاقی هم همدیگه رو می دیدیم تاسف و پشیمونی تو رفتارش مشهود بود ولی دلم خیلی شکسته بود .
این آریا هم از اون بد تر ... نکرد یک زنگی به من بزنه !
فرداش هم که بهش زنگ زدم ریجکت کرد ...
حالا نمیدونم جمعه شب برم مهمونی یا نه ..با آریا که قهرم با کیان که لجم ... نکنه ایراد از منه و خبر ندارم ؟!
***
جمعه عصر بود که تصمیم داشتم دیگه نرم مهمونی لباسم رو عوض کرده بودم که برم خونه که سولماز و پیمان رسیدند و نذاشتند ...
از من انکار و از اونها اصرار ...
ناچارا علیرغم میل باطنی ام ماندگار شدم و به این مهمونی کذایی تن دادم ولی تصمیم گرفتم طوری وانمود کنم که چیزی نشده تا به موقع اش حالشون رو جا بیارم تا دیگه در مورد من فکر بی جا به سرشون نزنه!
خواستم برم لباسهام رو عوض کنم که نیازمند وقت اضافی بودم و تنها چیزی که نداشتم وقت بود ...
تیپم هم بد نبود ... یک مانتوی آبی با یک شلوار جین و یک شال آبی ... موهام رو از کنار سرم بافته بودم و دنبالش رو که تقریبا تا نافم میرسید به جلو انداختم ...
وارد رستوران هتل شدم ... نگاهم سراسر رستوران چرخید و در آخر سمت راست، کنار پنجره، همونجایی که بار اول کیان رو بعد از سفرم دیدم، دیدمشون ... اونجا نشسته بودند ...
همون جمع اون شب تو بام تهران بودیم ...

@romangram_com