#نیاز_پارت_9

خیلی ها از آخراجم خوشحال میشن ... یکیش همین سرپرست گارسونها، بیتا شادان
رضآ دلش برام سوخت. اما از هر کسی بهتر میدونم که ولیان، ناراحت میشه ...
توهمین فکرا بودم که تا به خودم اومدم دیدم میدونه تجریشم ...
دلم خیلی گرفته بود فکر کردم هیچی نمیتونه بیشتر از یه خلوت جانانه آرومم کنه ... میدون رو دور زدم و م*س*تقیم رفتم تو امامزاده صالح ... تنهاتر از اونی بودم که بخوام برم پیشه کسی تا براش درد و دل کنم امن ترین جا، برام، همین فضای دلنشینه ...
توی امامزاده، حال و هوای خودش رو داره ... هر وقت نیاز به تنهایی دارم میام اینجا، میشینم و یه دله سیر گریه میکنم ... تنها جایی هست که کسی جویای دلیل، واسه اشکهات، ۰نمیشه ... توی خونه هم هیچ وقت گریه نمیکنم چون احساس میکنم غم تنهایی میاد سراغم ... با خدای خودم راز و نیاز کردم ... ازش خواستم مثله همیشه کنارم باشه ...
تو راهه برگشت همش تواین فکر بودم که فردا رفتنم به هتل به جا هست یا اینکه این کار هم میشه یکی از حماقت های زندگیم که بعدا بهش پی میبرم ؟!؟!؟!
خیلی با خودم کلنجار رفتم تو هر مسیری هدفم رو قرار میدادم به این نتیجه میرسیدم که هر چه زودتر برم دنباله حق و حقوقم ...
درستش هم همین بود .. آصلا کسی که بی احترامی کرد، اون بود ... من چرا خجالت زده باشم ?!
سیلی خورد؟!
حقش بود ...
احترامه هر کسی دسته خودشه تا اون باشه به یک زن بی حرمتی نکنه ... اصلا من نه، هر کس دیگه هم بود، باهاش همین کارو میکرد ...
فکر کرده یه خرده جیبش پر تره دهنش هم باید گشاد تر باشه .! ...
شب وقتی رسیدم خونه هفت تا پادشاه رو، خواب میدید ... بیدارش نکردم و آرومتر از همیشه رفتم تو اتاقم و همونجا رو زمین، روبروی تلویزیون، نشستم ... سرم رو گذاشتم ما بینه دستهامو تو فکر فرو رفتم ...
با اینکه تصمیمم رو گرفته بودم اما باز اضطراب و هیجان همه وجودم رو در بر گرفته بود . یه حسی بهم میگفت که فردا تجربه ای تازه تو زندگیته پس باید خیلی شمرده شمرده و حساب شده عمل کنی
نفهمیدم کی خوابم برد ...
چشمهامو باز کردم دیدم ساعت سه و نیمه نصفه شبه (یا به اصطلاح همون صبحه ) ...
بمیرم برای خودم، اینقدر فکر و خیال دارم که نتونستم، یه لحظه آروم، سرم رو روی بالشت بزارم ...
دلم برای مامانم تنگ شد ه یادمه وقتی مرد، فقط، یازده سال سن، بیشتر نداشتم .. بعد از رفتنه بابا خدابیامرز، برای اینکه، تنهایی رو کمتر حس کنیم، دو تا تشک کناره هم تو اتاق مینداختیم ... دو سه ساعت قبل از خواب میرفتیم تو رخت خواب و با هم تلویزیون نگاه میکردیم ... بنده خدا مامان میخواست پا به پام بیداربمونه و از زمین وزمان باهام حرف بزنه اما اینقدر کاره زمین خسته اش میکرد که دیگه نایی واسه اینکارها نمیگذاشت.. اون شب هم، مثله شبهای دیگه ب*غ*لش خوابیده بودم، تاصبح ب*غ*لش کرده بودم، یا لحاف خیلی سنگین بود یا جثه من خیلی ریز هر چی بود زیره سنگینیه لحاف کلافه میشدمو بدونه هیچ رویه ای میخوابم، به همین خاطر، مامان همیشه بلندمیشد و لحاف رو تا زیره گلوم میکشید، روم ... اما اونشب من از سرما یخ زدم ... تو خواب همش منتظر این بودم که مامان هر آن بیدار شه و لحاف رو بکشه، روم ... بی خبر از این بودم که مامانه خوشگلم از سر شب تنهآم گذاشته . به همین راحتی مامانم هم از دست دادم از همون صبحش دایی شد همه کارم ... خونه دایی دست کمی از خونه خودمون ندآشت اما درد من درد بی کسی بود دایی خیلی دوست داشتنی بوداما من دلتنگه مامان بودم تو دو سالی که بابا نبود وابستگیم به مامان صد چندان شده بود ... تا چند وقت با کسی حرف نمیزدم ... غذا نمیخوردمو شبها زیر لحآفه به اون سنگینی، های های، گریه میکردم ... خونمون هنوز همون طور، با همون اسبآب، اثاثیه، دست نخورده مونده ... دایی نخواست که اقدامی بشه وگرنه تا الان صد بار به اجاره رفته بود یا چه میدونم فروخته شده بود اون هم از طرف عموهام ... اما دایی گفت تا زمانی که، نیاز، قدرت تصمیم گیری از اموال اون خدا بیامرز ها رو نداره این خونه هم همونطور میمونه هر وقت نیاز مایل بود برای اون خونه هم تصمیم میگیره..
نمیدونم ترس ازدلتنگی بود یا از خالی بودنه خونه یا اینکه خاطرات دوباره هجوم بیارن به طرفم هرچی که بود بعد از چهلم مامان پامو تو اون خونه نذاشتم فکره اینکه برم در خونه رو بزنم و مامان درو باز نکنه دیوونم میکرد واسه همین تا الان که بیستو پنج سالمه اونجا نرفتم ... همیشه جوری به خودم تلقین میکردم که مامان مثله چند سال قبل که رفته بود مکه الان هم رفته اونجا من هم حکم یک مهمون رو دارم ... اما این تنهایی یک بار بدترازهمیشه اذیتم کرد اون هم، زمانی بود که من دانشگاه قبول شدم و مجبور بودم بار و بندیلمو جمع کنم و بیام تهران ... اولین شبی بود که تنها تو یه اتاق میخوابیدم ...
اما حالا دیگه اونقدرها هم از تنهایی نمیترسم، دریا پیشمه ...
ولی اگه دریا بره ؟! من هم تنها میشم!
تصمیمم این بود که تا زمانی که پس اندازه خوبی برای خودم نداشته باشم، شمال بر نمیگردم .
دیگه الان مثله قبل نیست که برم خونه دایی ... خودم باید م*س*تقل باشم دلیل دومی که برای ترک نکردنه تهران داشتم درصد شانسم بود برای گرفتنه شغله خوب .. خب تو شهرستان کارکردن نه اینکه سخت باشه نه اما مثله تهران جای پیشرفت هم ندارم جدا از اون جایی که خونه پدریه من هست تا توی شهر فاصله زیادی داره و این مسیر برای من که قصد کار کردن داشتم زیاد بود، هر روز بخوام صبح برم و شب بیام، هم خطرناک بود هم مشکل ... برای رفتن به شهرهم نیاز به یک موجودیه تقریبا چشمگیری داشتم که در حاله حاضر موجودیه من ده درصد اون مقدار هم نرسیده ... قصد فروش خونه هم نداشتم چون هنوز درگیر خاطراتم بودم ... بالاخره به اون مقدار خواستم میرسیدم اما نیاز به زمان دارم ...
اونقدر تو فکر و خیالات غرق شده بودم که هوا روشن شده بود ساعت رو یه نگاه انداختم دقیقا دو ساعت دیگه باید میرفتم هتل سریع یه دوشه آب سرد گرفتم چندان رضایت بخش نبود چون آبگرمکن خراب بود مجبور شدم به همون بسنده کنم

@romangram_com