#نیاز_پارت_84
چشمهامو بستم و به فکر فرو رفتم ..خوابم نبرد ... فکرم مشغول تر از این حرفها بود ...
تنها امری که تو اون موقعیت خنده رو رو لبهام میاورد پرسیدن خیابون به خیابون تهران از عابر و سواره بود که کیان مشغولش بود ...
-جناب، ستارخان کدوم طرف باید برم ؟
-خانوم ستارخان از کدوم بریدگی بزنم بیرون ؟
-داداش ستارخان
-آقا ستار ...
خل شده بودم ..بعضی جاها اشتباه میرفت بعضی جاها دقیقا مسیر رو درست میرفت ..راهه دو ساعته با ترافیک رو سه ساعت و نیم لفت داد ... بدبخت بلد هم نبود ...
ما بین راه هیچ حرفی نمیزد ... گهگداری با انگشتهاش روی فرمون ضرب میگرفت ..هر یک ربع یا نیمساعت هم نفسش رو با شدت بیرون میداد ... کارهاش دل هر دختری رو میبرد ..اما نه من هر دختری بودم نه افکارم نا بالغ بود ..
گوشه مانتوم کمی کنار رفته بود ..با دستم آهسته روی پام کشیدمش ..معذب نبودم ... اما راحت هم نبودم ... هر چه بود کناره دشمنم نشسته بودم و این در هر شرایطی غیر قابل تحمل بود ...
باز آدرس پرسید ...
-آقا رستوران نشاط.از کجا برم ؟
بیشتری ها نمیدونستند .از جمله خود من ...
-بگو تا زودتر برسیم ..نکنه بدت نمیاد کنار من نشستی ؟
صورتم رو کلافه میکنم و اینبار بهش نگاه میکنم و میگم ..
-جک نگو، اگه تو دنیا دستگاهی بود که بتونه تنفر یک انسان رو تخمین بزنه مطمین باش اولین نفری بودم که دوست داشتم او دستگاه رو الان برای خودم داشته باشم چون یکی از آرزو هامه که یه روز پی به اندازه تنفرم ببری ... در ضمن من اوقدر هام بیکار نیستم که تو این خیابونها بگردم و اسمو آدرس رستورانهارو حفظ کنم ... حالا هم میتونی زنگ بزنی بگی آدرسو پیدا نکردم بری خونه ..منم همینجا پیاده میشم و سوار تاکسی میشم ...
اخمی تو صورتش نشسته که دقیقا یادمه بار آخری که این حالت رو تو چهرش دیدم اون روز کذایی بود..
پس الان هم اوج عصبانیتش هست ...
ماشین رو گوشه خیابون پارک میکنه و ترمز دستی رو با شدت میکشه ... به چشمهام نگاه میکنه و میگه ...
-زبون سرخی داری دختر جون ... هر کسی مثله من اینقدر صبر نداره که باهات خوب تا کنه ..منم صبرم اندازه داره ... اجازه میدم با یکی دیگه از خصوصیتهام آشنا شی ... من مثله اون دوستهای به ظاهر با معرفتت نیستم که همینجوری ولت کنم تو دهن شیر ... فکر میکنی زرنگی اما بدجوری داری وسط شیر ها دست و پا میزنی ... حس نمیکنی؟ حق هم داری حس نکنی چون تا حالا از شانس خوبت، به موردش بر نخوردی ..برو خدا رو صد هزار بار شکر کن که قسر در رفتی ... یادت نره همیشه هم طبق میلت پیش نمیره ... تا پنج دقیقه دیگه آدرسو پیدا کردم که هیچ اگر نه که آدرسه خونتو بده میرسونمت ... فکره پیاده شدن از ماشین هم با خودت به گور ببر ..تو نبودی هر کسی دیگه ای هم بود همین کارو میکردم پس این امر رو هم به منظور نگیر ..
بدنم سنگین تر از قبل روی صندلی افتاد ..این غیرت بود یا علاقه ... نفرت بود یا حس مسیولیت ؟ اونقدر مغزم دچار شوکهای متفاوت شده بود که اصلا نمیتونستم دلیل رفتارهاشو بفهمم ...
گونه هام داغ شده بود برای اولین بار حسی شبیه به امنیت از کسی گرفتم ... اما تهش اطمینانی بود که این امنیت، مالکیت تمام نداره و ممکنه برای هر شخصی باشه ..اون هم از جانب کیان ..برای صدم ثانیه نفرتم جای خودش رو به نقطه امید داد ..
اما با دیدن اون چهره جذاب دوباره بر گشتم همون خونه اول ..
خودخواه و مغرور،از خود راضی و نفرت انگیز ...
ترس از نگاه کردنش داشتم، از اینکه مبادا حس نفرتم از بین رفته باشه و خودم خبر نداشته باشم ..ترس از اینکه نکنه نگاهش کنم و تسلیم او چشمهای مثله شبش بشم ...
@romangram_com