#نیاز_پارت_83
مدام با خودم کلنجار میرفتم که یا از ماشینش پیاده شم یا اینکه ازش بخوام منو به خونه یا یک آژانس برسونه ..اما باز متوجه ضعفم میشد ..
تکیه دادم و کمربندم رو بستم ...
به رو به رو خیره شدم ... سکوت بود و سکوت ... حسی که دو تامون زیر یک سقف نفس میکشیدیم آزار دهنده بود ...
این حس پلی میشد برای ناراحتیه بیشتر من نسبت به آریا ...
بغض لعنتی هم دست بردار نبود ...
ماشین رو به حرکت در آورد ..بر عکس رفتارش خیلی نرم و ایمن رانندگی میکرد ...
به خیابون اصلی رسیدیم ... دیگه ناراحتیم جای خودش رو به اخمی شدید تو صورتم داد بود ...
-با این قیافه ای که به خودت گرفتی میترسم یه خواهش ازت بکنم ...
مثله مار افعی به سمتش براق میشم ...
-بله ؟
-واو ..واو..آروم دختر ... فعلا آتش بسیم ..اگر دلت میخواد زود تر از این جهنم در بری بزار خواهشم رو بگم ...
نرمتر میشم ... مشتاق میشم هر چه زودتر از خواستش با خبر بشم بدون اینکه به صورتش نگاه کنم سرم رو دو باره بر میگردونم و به روبرو خیره میشم ..
-بفرمایید، گوش میکنم ..
-راستش ..اگر بهم نمیخندی ..میتونم ازت بخوام که برای پیدا کردن آدرس کمکم کنی ..
ملایم و آروم .مهربون،باهام صحبت میکرد ... این رفتار برام غریب بود ..به هیچ وجه نمیتونستم به این نرمیه گفتارش اعتماد کنم !
-پس اگر من تو ماشینت نمی اومدم ..اون موقع چی کار میکردین ؟
بدون کشتن وقت جوابم رو میده ...
-از مردم میپرسیدم ...
آهان، که از مردم میپرسیدی..تو آدم بشو نیستی ... پوز خندی میزنم و میگم .
-الان هم منو نادیده بگیرین و همونکارو بکنین ...
زیر لب حرفی زد اما گوشهای من تیز تر از اونی بود که نخوام بشنوم ...
-این همه پر رویی رو مگه میشه نادیده بگیرم ...
خواستم جوابش رو بدم اما باز کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که کوچکترین کلامی باعث میشه دوباره باهاش هم کلام بشم ... من از همین فراری بودم ...
به خیآبون نگاه میکردم ..وای بام تهران تا ستارخان ... خیلی راه بود مخصوصا این موقع شب با این ترافیک ...
@romangram_com