#نیاز_پارت_82
اتفاقه چندان بزرگی نبود اما با عکس العمل هایی که از بقیه دیدم فهمیدم که هم آریاو هم پیمان نفرت من رو نسبت به کیان برای بقیه هم تعریف کردند ...
حس سرما اذیتم میکرد ..هوا خنک بود اما دمای بدنم هم خیلی پایین اومده بود ...
کیان ... از تو فرصت طلب تر هم کسی هست؟
-آریا شما راه بیفتید، اشتباه نیاز خانوم باعث شد منم تنها نباشم ... شما هم نیاز خانوم یه خرده کناره ما بهتون بد بگذره .. بفرمایید بشینید
خواستم حرف بزنم که آریا گفت ...
-باشه ..کیان پس ستارخان، دونر کبابیه نشاط، قرارمون ...
با گفته پیمان دیگه صد در صد مطمین شدم که همه از احساس ما مطلعند ...
-بابا آریا اینا دخله همدیگرو در میارن، به ستارخان نمیرسن که !اون وقت تو آدرسه دونر کباب نشاط رو میدی؟
آریا میخنده و میگه
- با دو تاتونما ... جفتتون رو سالم میخوایم ...
آبروم رفت ... کم از وجودش لذتمند بودم !حالا همنشینش هم، شدم ...
با صورت زار به آریا نگاه کردم و گفتم ...
- ولی آریا من ماشینو اشتباهی گرفتم ..مگه قرار نبود من با تو بیام ؟
آریا چشمکی به من میزنه و میگه ..
-تو میتونی نیاز ... تو میتونی ...
از دست آریا ناراحت شدم ..اصلا فکرش رو هم نمیکردم تو همچین شرایطی تنهام بزاره ... هر چند چرا باید همچین فکری بکنم ... من هنوز چهار بار نشده که این آدم رو از نزدیک میبینم ... باید دیدم رو باز تر کنم ...
دلم شکسته بود ..ناراحتی ای که کنار کیان بشینم در وهله دوم قرار گرفت و غم نشناختن دوستم در وهله اول ...
پس هنوز تنها بودم ...
دیگه برام مهم نبود .تصمیمم رو گرفتم ..
چون دستم رو دستگیره جلو بود با غرورم کنار اومدم و همونجا روی صندلیه جلو نشستم ... بغض عجیبی گلوم رو فشار میداد..حس تنهایی بیش از اندازه افکارم رو مشغول کرده بود ..تو دلم هزار بار به بی معرفتیه آریا نمره دادم ..خیلی دست و دلباز بهش میخواستم نمره بدم اما باز از بیست، نمرش به ده هم نمیرسید ... مردود ...
حد اقل میتونست به این بهونه که "نیاز با من اومده با من هم بر میگرده" منو به سمت خودش بکشونه ...
هر چند خود کرده را تدبیر نیست ..هر چی میکشم از نادونیه خودم میکشم ...
با نفسه راحتی که کیان داخله ماشین کشید به خودم اومدم ... همون بوی خوب همیشگی ... اما چه فایده این بد تر از آریا بود ..
حالا آریا از افکارم دور شد و کیان تمام فکرم رو مشغول کرد ...
@romangram_com