#نیاز_پارت_81
- نیاز جون خوشگلم تو جلو بشین من پشت راحت ترم ...
تعارفش رو با کمی نارضایتی قبول میکنم ..
با فکر اینکه نشانه روشن شدن چراغها به منظور باز شدن در ماشین آریاهست به سمت ماشین رفتم ..
کیان همزمان به طرف ماشینها میومد ..تمام گفته های من در صدم ثانیه اتفاق افتاد و من به قصد سوار شدن ماشین دستم به دستگیره در جلوی ماشین سمت راستی رفت ..
صدای گیرایی از سمت راننده که همزمان با من در ماشین رو باز میکرد گفت ..
-خوبه میدونی که مار از پونه بدش میاد اونوقت هی میای در خونه آقا ماره سبز میشی ؟
-خوبه میدونی که مار از پونه بدش میاد اونوقت هی میای در خونه آقا ماره سبز میشی ؟
سرم رو بالا میارم و نگاهم رو به سمت صدا میچرخونم ..
وای ... بدجوری گاف دادم ... دستهام رو دستگیره در خشک شده بود ..ماشینی که بی نهایت مشابه ماشین آریا بود ..الان فهمیدم که متعلق به کیان هست ...
خدای من ..بد تر از این هم حسی هست که زمانی بخواد به من تزریق بشه ؟
باز هم کیان ... اینروز ها همش باید بااین بشر رو در رو بشم ...
تو اون لحظه فقط به این فکر میکردم که چه برخوردی از خودم نشون بدم که حد اقل یک کم هم شده از این ضآیع بازی که در آورده بودم کاسته بشه ...
-اینکه من حکم مار رو دارم و شماحکم پونه، به خدا وندیه خدا قسم مدیونید اگر ذره ای شک کنید ...
خواستم به حرفم ادامه بدم که آریا از داخل ماشین خودش به منو کیان نگاهی میکنه و میگه ..
-نیاز ماشینو اشتباه گرفتی ...
خندید ... وای چقدر حس خجالت بهم دست داده بود ...
میخواستم، دیگه بی ارزش بود تواون لحظه ... باید ... باید زمین دهن باز میکرد و من میرفتم توش ...
خیلی وحشتناک بود ... حتی پاهام هم یاریم نمیکردند تا مسیرم رو تغییر بدم ..دستم رو به سمت دهانم بردم و گفتم ...
-آره آریا..اشتباهی شد ...
همینم کم بود !ماشین پیمان و سولماز هم کنارمون پارک کردند ...
هیچ حرکتی از روی فکر ازم سر نمیزد ..همش غیر ارادی بود و این واقعا برای من آزار دهنده بود ..
احساس حالت تهوع بود یا چیزه دیگر، هر چی بود خیلی بدبود ...
اونقدر این اتفاق برام سنگین بود که تو اون لحظه هزار بار از خدا میخواستم بهم نیرویی بده تا با اون پوزخند ها ی گیرا ولی از دید من زشت کیان برخورد کنم ...
کیان از حسم مطلع شد ... اما هیچ کس نفهمید که من چه حالی دارم ..اگر میفهمیدند با صدای بلند بهم نمیخندیدند ...
@romangram_com