#نیاز_پارت_79
یعنی دیگه بهتر از این نمیشد ..حالشو بد جور گرفته بودم ..با این حرفم بد جور رو اعصابش رفتم ..
پیمان بلند تر از همیشه خندیدو فرصتی برای پاسخگویی سریع کیان نبود
همون لحظه آریا رو به آرزو گفت ..
- دیدی چه قشنگ میشه جواب پسر ها رو داد ..حالا هی تو، باز گریه کن ...
نسیم به آرزو میخنده و دستش رو روی دستهای آرزو که روی میز بود میزاره و میگه ...
- این پسر ها رو بی خیال شو عزیزکم ..فعلا غذامون رو بچسب که زود تر از مردها بهمون میرسه ... دستت درد نکنه،من که از گشنگی ضعف کردم ...
کیان بالاخره فرصت رو غنیمت میشمره و معلومه که هنوز بی خیال نشده، رو به آریا میگه ..
- انگار این خارجی بودنه ما، خارش، بد جوری تو چشمه بعضی ها، رفته ..خدا به خیرش کنه ...
آریا دستشو به شونه کیان میزنه و میگه ..
-کیان داداش ولشون کن ..الان حالشون رو میگیرم ..اونم چی ... اساسی ..
کیان نیم نگاهی به من با اخم میکنه و بلافاصله حواسش رو میده به آریا که داشت چیزی رو آروم در گوشش میگفت ... و به چند ثانیه نکشید و همون کار رو با پیمان هم کرد ...
هر سه خندیدند و با نگاه رضایت بخشی موافقت خودشون رو به هم اعلام کردند
بعد از این رفتار ها که خیلی عجیب به نظرمیرسید، آریا خیلی جدی و با ژستی جالب رو به ما دختر ها که همگی یک طرف میز نشسته بودیم میکنه و میگه ..
-خانومها غذاتون رو بخورین ..ما آقایون تصمیم گرفتیم شما رو نگاه کنیم ... فقط برام سواله شما خانومها جز گریه کردن کاره دیگه ای بلد نیستین .اگه ما بعد از شما بخوایم غذا بخوریم شما میخواین گریه کنین ؟
نسیم میخنده و میگه ..
-نخیر آریا خان ..فعلا اجازه بدید ما این غذا از گلومون پایین بره تا بعد یه تصمیمی هم برای غذا خوردن شما بگیریم ..
برام جای تعجب داشت ..یعنی واقعا نمیخواستند تو غذا همراهیمون کنند ؟ چقدر هم هماهنگ هستند ..
مشغول حرف زدن شدند و غذای ما هم تقریبا دو سه دقیقه بعدش اومد ... ما هم با پر رویی تمام خندیدیم و تیکه به تیکه با آرامش تمام غذامون رو تا تهش خوردیم ...
انصافا خوشمزه هم بود ...
تو تمام مدتی که غذا میخوردیم کیان زیر چشمی نگاهی به من میکرد و دوباره به بحثش ادامه میداد ..
همه بحثشون هم در رابطه با بازار و بورس و نرخ دلار و یورو بود ... گوشم به حرفهاشون نبود ..اما اونها هم بیشاز اندازه تو بحث هیجانی میشدند و بلند حرف میزدند ...
در آخر همه با شکمهای سیر به پسر ها نگاه میکردیم اونها هم با اعتماد به نفس به ما خیره شدند و گفتند ..
-خب تموم شد ؟
سولماز خنده نازی کرد و گفت ..
@romangram_com