#نیاز_پارت_73
خواستم راهمو کج کنم و برم با دخترهای جمع آشنا بشم که پیمان نزدیکم اومد
-نیاز جان بیا تا اون دوستم رو که بهت گفتم نشونت بدم ...
فکر کرده من نمیدونم چه کسی رو میگه یا اگر هم میدونم تا الان ندیدمش ... کم مونده این وسط پس بیفتم تازه میگه بیا نشونت بدم ... با پیمان همون چند قدمی که برداشته بودم تا از جلوی چشمش دور باشم رو دوباره برگشتیم، و رو به روی کیان ایستادیم ...
با پر رویی که تو اون لحظه در من اصلا یافت نمیشد و نمیدونم از کجا اون نیرو به من تزریق شده بود تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم ...
-سلام ...
پوزخندی روی لبش میشینه و میگه..
-سلام خانوم ...
بر خلاف پوزخندی که رو لبش بود خیلی جدی جواب سلامم رو داد ..غریب نبودم با این بر خورد ...
خواستم به همون سلام اکتفا کنم که پیمان گفت
-نیاز جان ... این هم دوستی که صحبتش رو میکردم ... کیان ... شناختی که ...
خواستم صحبت کنم که کیان اجازه نداد و، تنها لبخند مصنوعی ای که روی لبم بود، همانطور خشک شد.
-مگه من میتونم کارمندم رو به جا نیارم پیمان ؟ ... هر چند اینقدر کار سرم ریخته که وقت نمیکنم با پرسنل آشنایی کامل داشته باشم اما از اونجایی که خانوم بهرامی تو نقطه حساس هتل مشغول به کار هستند بعضی وقتها من مجبور میشم ببینمشون ...
ازخود راضی باید اینجا هم حس برتریشو نشون بده ..
چشمهام از شدت نفرت برق میزد ..حالا که اون اینقدر قشنگ سرم رو به طاق کوبوند چرا من این کارو نکنم؟!؟! ...
-بله بنده هم به جا آوردم ایشون رو پیمان جان ... راستشو بخوای منتظره سوپرایزه بهتری بودم !منظورم حضور سولماز جونه !
سر بحث رو اینجوری گرد میکنم و طوری غیر م*س*تقیم بهش میفهمونم که چندان هم وجودت مهم نیست جناب دادفر ...
پیمان اینقدر ذوق داشت تا ماجرای سولماز رو برام تعریف کنه که متوجه حرکت من در مقابل کیان نشد ...
تنها خودم و کیان متوجه حالگیریه همدیگه شده بودیم و این برای هر دویمان کافی بود ..
کیان دو زاریش میافته و ابرویی بالا میندازه و با لبخند تلخی میگه
-پیمان جان برو به دوستهات برس ..راحت باش ..
پیمان دستی به بازوی پهن و عضله ای کیان میکشه ومیگه ..
-کیان، داداش ..یه چند لحظه منو ببخش، این نیاز جان رو تحویل دوستشون بدم و بیام پیشت ...
با لبخند محوی به من نگاه میکنه و میگه ..
-راحت باشید
@romangram_com