#نیاز_پارت_68
گوشی رو قطع میکنم و دوباره تو جام دراز میکشم ... چقدر کسل به نظر میام ... با رفتنم تو آشپزخونه متوجه میشم که هیچی تو خونه ندارم ...
لباسم رو میپوشم و از خونه میزنم بیرون ...
به بهونه خرید کلی برای خودم گشتم و تا ساعت هشت هم اومدم خونه ..
برای شام هم یک تن ماهی باز کردم و با نون خودم رو سیر کردم ..
بعد از دوش گرفتنم، خوابیدم تا فردا صبح سر حال برم ...
صبح خیلی پر انرژی از خونه رفتم بیرون ...
رضا داشت با تلفن صحبت میکرد ... من هم به محض رسیدنم وظیفه وارد کردن لیست مسافرهای دیشب رو به عهده گرفتم ..نیمی از کار به دست خانوم اعتمادی انجام شده بود و من هم باقیه کار رو انجام دادم ...
از دادفر هم خبری نبود ..و این تنها علتی بود تا آرامش من صد چندان بشه ...
ساعت ده بود که آریا تماس گرفت و گفت برای وقت استراحتم با پیمان پیشم میان ...
زمانش برای من ایده آل بود هم زمان استراحتم بود و میتونستم به خوبی از مهمانهایم پذیرایی کنم هم اینکه نگرانه هر آن سر رسیدن دادفر نبودم تا بهم تذکری بده ..چون ساعتی بود که تمام و کمال برای خودم بودم ...
دقیقا دو ساعت بعد آریا همراه با یک پسر هم سن و سال خودش کت شلوار پوشیده باز همانند خودش وارد شدند ... بر عکس آریا پیمان موهای خیلی روشن و چشم و ابروی روشنی داشت ... با ته ریش کمی که انصافا به صورتش جذابیته خاصی میداد..
وارد لابی شدند و هر دو به سمت من که هنوز تو رسیپشن بودم، اومدند ...
-سلام نیاز خانوم ...
-سلام آریا جان خیلی خوش اومدی،
سپس رو میکنم به پیمان و به اون هم حرفهامو تکرار میکنم به علاوه اینکه میگم ...
-من نیاز هستم ..خوشبختم از آشناییتون..
به منظور ادب کمی لبخند میزنه و سرش رو کمی خم میکنه و میگه
-سلام نیاز خانوم ... پیمان هستم ... تعریفتون رو از آریا خیلی شنیده بودم ...
-این لطف آریا جان نسبت به من رو میرسونه ... بفرمایید خواهش میکنم ... الان وقت نهاره ... با هم بریم تو رستوران هتل تا یک نهاری با هم بخوریم ...
هر دو لبخندی میزنند و همراه من به رستوارن میان..
برای مهمان نوازی من باز هم مجبور میشم پیش قدم بشم تو صحبت کردن ...
-خب ببخشید که مجبورم از شما، اینجا پذیرا باشم، اما غذا های اینجا اونقدر هام بد نیست .. توصیه میکنم از غذاهای دریاییه اینجا سفارش بدید ... پشیمون نمیشید ...
خیلی با همحرف میزنیم و میخندیم ... حتی به موضوع هایی هم که چندان دلچسب نیست باز هم لبخند میزنیم ... تقریبا غذاهایی که سفارش داده بودیم داشت میومد که آریا لبخند میزنه و میگه ...
-نیاز اگر بهت بگم قبل از اومدن به این هتل از این پیمان خان چی شنیدم؟ ... دختر نونت تو روغنه ...
@romangram_com