#نیاز_پارت_6
-نه یه همچین فکری نمیکنم ...
یکی از ابرو هاش بالا میندازه و با پوزخند نزدیکه صورتم میشه و چشم در چشم نگاهم میکنه. خدا رو شکر از این تیپ دختر هایی نبودم که تمومه نجابت رو تو نگاه نکردن خلاصه کنن . بنابر این من هم م*س*تقیم تو چشمهاش نگاه کردم ...
- اما من به خاطره این بی اعتمادیتون مجبورم تا ساعته شش بعد از ظهر اینجا تو لابی بمونم به نظرتون این انصافه که مسافری که از راهه دور اومده اینجور ازش استقبال بشه ؟
باز هم از رو نرفتم و گفتم
- متاسفآنه اینجا نظره من اصلا مهم نیست ما طبق قوانین عمل میکنیم شما چه مسافری هستین که مدارکتون دست خانوم در ضمن برای اطلاع شما عرض کنم که اگر از نظره من بود که همین سوییت جونیور هم بهتون معرفی نمیکردم اما چه کنم که مامورم و معذور !حالا هم به جای اینکه انرژیتون رو صرف راضی کردنه من بکنین بفرمایید تو لابی منتظر باشین تا شاید خانوم ساعت شش برگردن هتل ...
آخ حرص میخورد ... تقصیره خودشه اگه از همون اول اینقدر از خودش غروره بی جا نشون نمیداد و توهم نمیزد که قدرت جوابگویی من رو داره منم بهش کاری نداشتم اما الان بهترین فرصت بود که با این آتو که ازش دارم حسابی جلوش شو بدم ... کاش یه دوربین داشتم و از این قیآفش عکس میگرفتم و شب به دریا نشون میدادم ...
دوتا دستاش رو تو جیب شلوارش کرد و خیلی با حوصله بهم نگاه کرد بعد هم لب پایینشو با حرص خورد و با تمام قدرت نفسشو تو صورتم فوت کردو گفت
- تفریحه جالبی برام میشی دختر کوچولو فقط بپا منبعد از این کمتر جلوم ظاهر شی ... خیلی بهت فرصت دادم تا بتونی توجیحم کنی اما نتونستی ...
دست به سینه روبروش ایستادم با اینکه ازحرکتش خوشم نیومد اما انکار نمیکنم که تک تکه رفتارش جذاب و گیرا بود خواستم، نرم جوابش رو بدم، که یهو نظرم برگشت و گفتم ...
-جناب ... من سرم شلوغ تر از این حرفهاست که وقته گرانبهام رو برای تهدید های پوچ و بی معنیه شما بزارم حالا هم بفر ...
عصبانی با صدای بلند رو به رضا که سرش حسابی گرمه لیست مهمانها بود گفت
- این هتل اینقدر بی صحابه که هر کی هر جور دلش خواست اینجا رو اداره کنه؟
از صدای بلندش جا خوردم اما کم نیاوردم
- صداتون رو بیارین پایین آقای به ظاهر محترم ... اینجا حرمت داره
رو به نگهبانی کردم و گفتم
- نگهبان ... نگهبان ... هر چی زود تر این آقا رو ببرین به کارشون رسیدگی کنین انگار ایشون به هیچ وجه حرف آدمیزاد حالیشون نمیشه
همونزمان نگهبان به طرفم اومد.
کم کم همه جمع شده بودن..
صد در صد گزارش کار از طرف پرسنل خدمات به گوش ولیان میرسید اونم چی بی شک بر علیه من.
اما دیگه دیر شده بود و باید حالا که کار به اینجا کشیده شد از خودم دفاع میکرد .
تا اومدم حرف بزنم ... قدم برداشت و یک قدم جلوتر اومد.
خشمگین تر از این چهره تا به حال ندیده بودم حتی بوی عطرش هم کمکی به حسه ترسم نداشت ...
- نیاز بهرامی ... شما از همین الان اخراجی ...
چی ؟
@romangram_com