#نیاز_پارت_59
- از این که تا نصف شب بیرونم .باید بگم از دست شما ست ..دیگه حتی میترسم تو اتاقم هم بخوابم ..چون اینطور که بهم ثابت شده خیلی راحت تر از اونچیزی که فکرش رو میکردم شما دیگران رو به خودتون ربط میدین ... در مورد تغییر شغل هم باید متذکر بشم که یادتون نره اینجا من رییسم و شما کارمند ... این من هستم که برای کارمندم تصمیم میگیرم نه کارمند برای من ...
کیش و مات ... جوابی نداشتم .. حرکت اونروزم، باعث شد امشب به ضررم تموم شه.. بد تیکه ای ازش شنیدم ... باید از غرور و قدرتم نهایت استفاده رو میکردم ..
-چرا از بابت اونروز ناراحتین ... خانوم ولیان یادتونه ؟من هم آقای رستگار یادم میمونه ... پس یر به یر شدیم جناب دکتر دادفر ...
لبخنده شیرینی رو لبهاش میشینه و بهم میگه ...
- خیلی ظریف تر از اون حرفهایی که بخوای از این طریق اذیتم کنی ... کاش میدونستی همین الان به چی فکر میکردم ...
مشتاق شدم بدونم ... با اینکه همصحبتی با این مرد اصلا برام لذت بخش نبود اما دوست داشتم یه جورایی سرشو به طاق بکوبونم ...
-کاش شما هم میتونستی حد اقل برای یک دقیقه هم شده مثله یک مرد عمل کنین، حیف شما حتی نمیتونین فکرتون رو بازگو کنید، اون وقت من چه انتظاره زیادی ازتون دارم ..مردونگی ... هه
آخیش آرامشی درونم رو پر کرده بود که لذتش رو با هیچ چیزی عوض نمیکردم ...
حرص میخورد مطمینم که کم آورده بود ... اما باز میخواست یه چیزی بلغور کنه ...
- نمیخواستم به زبون بیارم اما به این فکر بودم که اگه اینبار مسیرت به اتاقه من خورد یه جورایی از خجالتت در بیام ... آخه خیلی بد شد که دست خالی اون همه اشکت رو جلوی منو دوستم حروم کردی ...
این همه وقاحت بعید نبود ازش ... خواستم بزنم تو گوشش اما اینبار تو این خلوت صد در صد عکس العملی بد تر از من نشون میداد ...
-حیف سیلی که بیاد تو گوشه تو ... مثلا تو اروپا بزرگ شدی ..قول میدم هنوزم که هنوزه فکرت فقط تو غریزه هات میچرخه ... افرادی مثله تو زندگی میکنن برای ...
مچه دستم رو میگیره و منو به دیوار پشت راهرو که هیچ کسی هم اونجا نبود میچسبونه ...
-آخه کوچولو این غریزه رو تو با اون کارت تو من بیدار کردی ... چرا الان از بیداریش فرار میکنی ... من هم میتونم بهت این قول رو بدم که اندازه اون روز برات دردناک نباشه !چطوره ... بهت نمیاد اینقدر چشم و گوش بسته باشی ...
همش من بودم که کم میاوردم و میباختم ... بوی عطرش از خود بیخودم میکرد ... فاصله صورتش که حالا به دو سانت هم نمیرسه ... باعث میشه که تسلطم به حرفهام کمتر بشه ... این همه جسارت در من نبود ... بارها برای جراتی که اونروز از خودم نشون داده بودم حیرت زده شده بودم ... سرم رو کمی پایین تر انداختم ..نگاهم رو از نگاهه سیاهش دزدیدم و به قفسه سینش دوختم !
ول کن معامله نیست ادامه میده ...
-واسه من جواب تو آستینت زیاد داری اما به عمل که میرسه میشی ترسوتر از یه موشه کثیف تو فاضلاب ..
تحملم برای اون همه توهین تموم شده بود ... باز باید نیاز رو بهش نشون میدادم ...
-شاید تو، تو فاضلاب زیاد سر و کار داشته باشی و یا با موشها آشنایی کامل داشته باشی اما من حتی دوست ندارم با آدمه کثیفی مثله تو دهن به دهن بشم چه برسه ... ول کن دستمو، تا باز هم همینجا بی آبروت نکردم ... دیگه باید برات درس عبرت شده باشه ... یادت که نرفته، اینجا ایرانه ... فقط کافیه یه جیغه کوچولو بزنم تا ببینی همین کارمندات چی به روزت میارن ... پس شش دانگه حواستو جمع کن تا این دفعه تو محل کارت از اعتبار نیفتی ..کمه کم تا بخوای خودتو ثابت کنی یه هفته ای تو بازداشتگاه به سر میبری ... با ملاحتی که جدا به زحمت به کلامم اضافه کردم یک ابرومو بالا میندازم و تو چشمهاش نگاه میکنم و به حالت تهدید بهش میگم ...
-تو که اینو دوست نداری ؟.
فشار زیادی به مچ دستم وارد میکنه و ... دیگه خون به دستهام نمیرسه ... دسته من یخ میشه و دسته اون داغه داغ ... تو چشمهام ذل میزنه ... نفرته یا انتقام! هر چی هست برقه عجیبی تو چشمهاشه ..
.به دو ثانیه نمیکشه که دستمو ول میکنه ... میاد تو صورتم که حرفی بزنه اما انگار پشیمون میشه ... خون تو رگهای دستم دوباره به جریان میفته ... ازم کمی فاصله میگیره ... دستی به موهاش میکشه و میگه ...
-خیلی مراقبه خودت باش ... اینجوری که پیش میری بهت قول نمیدم ازت ساده بگذرم ...
-تهدیدت رو جای ترست میزارم ... لطف کن از این به بعد هم به پر و پای من نپیچ ... میدونی که چندان دله خوشی هم ندارم تو این هتل کار کنم ...
@romangram_com