#نیاز_پارت_57
تا خواست فوت کنه دستامو گرفتم بالا و گفتم :
- وایسا وایسا ...
- چی شده ؟
- نمی خوای آرزو کنی؟ مامانم همیشه میگفت فرشته ها ساعت دوازده شب تا نماز صبح میان تا سهم آدمها رو از شادی ها و آرزوهاشون تقسیم کنند پس سریع سفارشاتو ذهنی ایمیل کن واسشون تا برات بفرستند !
چشمهاشو بست و شمع ها رو فوت کرد . ساک هدیه اش رو روی میز گذاشتم و گفتم
- حالا نوبت هرچی هم که بشه نوبت کادو ... شرمنده آریا جان من نمیدونستم که چی باید برات بگیرم که خوشت بیاد ولی امید وارم که به دردت بخوره .
- وای نیاز تو امشب منو خیلی سوپرایزم کردی ..تاحالا تولدی به این باحالی نداشتم مرسی
تا کادوش رو باز کنه رفتم و دو فنجون قهوه ریختم . چقدر زود گذشته بود فقط یک ربع دیگه وقت داشتم . سینی قهوه رو برداشتم و به سمت میز رفتم .
- با کیک اونهم کیک شکلاتی هیچی جز قهوه نمیچسبه !
- نیاز جان من نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم .تا کی فرصت داریم ؟میشه بریم بیرون یک گشتی بزنیم ؟
در حالی که برشی کیک رو برای آریا تو بشقاب میگذاشتم گفتم:
- شرمنده داداشی ! من یک ربع دیگه باید برگردم سرکارم
- چند شب اینطوری شیفتی
- سه شب ...
-هتله خوبیه ... توش راحتی؟
- آره هتل خوبیه صرف نظر از رئیس بد اخلاقش پرسنل خوب و مسئولی هم داره
- با این تعریفها فکر کنم جای خوبی برای مهمونهاو جلسات شرکتم باشه با وجود پرسنل زیبا و خوش برخوردی مثل شما خانم!
- دیگه دیگه ... داری چوب کاری میکنیا
- نه عزیزم جدی میگم .مشت نمونه خرواره ... نیاز جان من آدرس ایمیلم رو برات پیامک میکنم یک لطفی کن بروشور و خدمات قابل ارائه رو برام بفرست تا بدم بچه ها روش کار کنند . خوب خانم خانمها فکر کنم من دیگه باید برم تا تو هم به کارت برسی ..
همینطور که آریا سوئیچ و موبایلش رو همراه با هدیه اش بر میداشت منم مقداری کیک برای رضا تو بشقاب گذاشتم که با صدای آریا به خودم اومدم:
- راستی نیاز خبر داری دوستت سولماز مسئولیت سنگین تربیت پیمان رو به عهده گرفته؟
هنوز دو زاری ام نیافتاده بود و منگ بودم که با خنده ادامه داد
- دختر خوب به خودت فشار نیار منظورم اینه که پیمان و دوستت با هم پیمان با شکوه دوستی بستند.
در حالی که هنوز هضم این موضوع برام سخت بود خندیدم و آریا رو به سمت لابی هدایت کردم . هنوز هفت هشت دقیقه ای وقت داشتم .
@romangram_com