#نیاز_پارت_47

-خانم بهرامی کسی با آقای دادفر کار داشتند؟..
حالا، تو نمیخوای با من حرف بزنی؟
م*س*تقیم تو چشمهای رضا نگاه کردم و گفتم ..
-بله آقای رستگار بودند که در حال حاضر تو لابی منتظرشونن
رضا حرفهای منو همونطور تکرار میکنه و دادفر رو به رضا میگه
-مرسی .. به کارت برس ...
حتی یک نگاهه کوچیک هم به من نمیکنه ... نه به ذل زدنه دیشبش نه به بی اعتناییه امشبش ... این بشر کلا از تعادله روحی هیچ بویی نبرده ...
از فکر بیرون میام و میفهمم که دو تاشون از هتل رفتند بیرون ... با خیاله راحت به کارهام ادامه میدم ...
برای وقت غذام میرم رستوران هتل ... اینقدر رو پا ایستاده بودم که دیگه پاهام کاملا بی حس شدند ..
میشینم روی صندلیه غذا خوری و یکی از ساندویچهای غذاخوری رو که خریده بودم، میخورم ...
ساعت از دوازده و نیم، هم گذشته .. تا ساعت یک، وقت استراحتمه ...
اینبار در کمال آرامش غذام رو خوردم .. با این حرکت دادفر فهمیدم که دیگه باهام کاری نداره .. این هم کاملا به نفعه من بود .. یه جورایی از این کارش دستگیرم شد که خواست بهم بفهمونه که، من بیخیآل اون کارت شدم، تو هم بچسب به کارت ... بهتر از این نمیشد ... باز هم خودم پیروز بودم
غذامو که تموم کردم رفتم تو رسیپشن و مشغول به کار شدم ..
طبق عادت پرسیدم
-چه خبر ؟
-هیچی، نبودی دادفر اومد ... سلام کرد و رفت بالا ...
کلافه از اینکه این روزها همه خبرها یه جورهایی به دادفر مربوطه گفتم ...
-نمیدونم چرا خونه نمیگیره !تا کی میخواد تو هتل زندگی کنه ؟
رضا خندش میگیره .. با خنده صورتش خیلی دلنشین تر میشه ...
- آخه به توچه دختر ... هتله خودشه ..عشقش میکشه تا آخره عمرش این تو زندگی کنه ... زنم که نداره، هی گیر بده بگه، کی میای خونه ...
بلند تر میخندم و میگم ..
-رضا فکرشو کن زن بگیره زنش هم بیاد بالا زندگی کنه ..هر روز زنگ میزنه ... کیان کی میای هتل ؟احمقانست ...
-بابا .بعضی اوقات، چیزای احمقانه هم باحاله ... هم کار میکنی هم زنت وره دلته ... کجاش بده ؟
-بزار زن بگیری اونوقت میبینم اون موقع هم همینو میگی یا نه ؟

@romangram_com