#نیاز_پارت_46

-البته ... چند لحظه صبر کنین ببینم تو دفترشونن ؟
شماره دفتر رییس رو میگیرم ... بعد از دو بوق برداشته میشه ...
-بله ...
با شنیدن صداش، گوشم داغ میشه ... ضربان قلبم تندتر از حد معمول میزنه ... خون تو دستم دیگه جریان نداره ... به زحمت گوشی رو تو دستم نگه میدارم ...
-آقای رییس .. آقای رستگار اومدند..
-بهشون بگید همین الان میام که بریم واسه شام ..
خواستم به زور بله بگم که خودش کمکم کرد و زودتر تماس رو قطع کرد ...
- آقای رستگار ایشون گفتند تا چند لحظه دیگه میان ...
خواستم شامش هم بگم که پشیمون شدم ...
هنوز نگاهش با شیطنت بود ...
ناراحت بودم از این طرز برخورد ..اما حقم بود ... تقصیر خودم بود ... چون با کاری که کرده بودم این اجازه رو هم به این مرد دادم تا بآهام این برخورد رو داشته باشه ... دیگه برام یقین شده بود که حقیقت ماجرا رو از دادفر شنیده ...
-رفعه کسالت شد ؟
برای اینکه این صمیمیت رو همینجا خاتمه بدم گفتم
- تشکر ..بفرمایید تو لابی منتظرشون باشید ..
پوزخندی به سمتم پرتاب میکنه و به طرف لابی میره ... چقدر برام غیر قابل تحمل بود، این رفتارها ... با اشتباهی که اونروز مرتکب شده بودم فعلا فعلا ها ضربه فنی شدن خودم رو عادی میدونستم ... اما داشتنه ظرفیت بری تحمله این روزها رو اصلا نمیدونستم در خودم پیدا میکردم یا نه ...
هنوز چند دقیقه ای نبود که روی مبل نشسته بود، در آسانسور باز شد و چشمه بنده به جماله دادفر روشن شد ...
پیراهن سورمه ای یقه پهن و سر آستینهای چهارخونه زرشکی، سفید ... شلوار کتان راسته سورمه ای و یک کالج سورمه ای با بند سفید ... موهاشو مرتب به سمت بالا داده..
پر انرژی به نظر میرسه اما کاملا میتونم بفهمم که این انرژی رو جلوی من داره کنترل میکنه ...
خیلی جدی و سرد به سمتم میاد..
-آقای رستگار کجا هستند؟
پس چرا به من نگاه نکرد؟با رضا بود؟آره ... با رضا بود ... چه پر افاده ...
رضا اول به من نگاه کرد و بعد به دادفر .
-نمیدونم چند لحظه لطفا ..
خودمو مشغول برگه ها کردم .. الکی سه تا برگه رو هی ورق میزدم و پشت و روش میکردم .. مثلا سرم شلوغه ..

@romangram_com