#نیاز_پارت_45
چقدر بدنم دردمیکرد ... بی شک این دردم ناشی از خستگی بود ...
گرسنه هم بودم ... خیلی ... دیشب هم شام نخورده بودم ...
کشون کشون خودمو به یخچال رسوندم ... یک تیکه نون برداشتم و لای اون دو تا برگه کالباس گذاشتم و قبل اینکه دره یخچال رو ببندم افتادم به جونش ...
کمی که آروم ترشده یاده دریا افتادم ...
از دریا هم که خبری نیست ..انگار هنوز برنگشته تهران .. گفته بود میره شهرشون اما نگفته بود کی بر میگرده ... هنوز تو تهران کلی کاره نکرده داره ..تازه برگه بازیهاش داره تموم میشه خونشو هم باید تحویل بده .. بعدش یه وانت بگیره و وسیله هاشو بره شهرش ... اون هم اگه تو یک وانت جا شد ...
پلک که به هم میزنم ساعت پنج شده ..یک ساعت دیگه باید دوباره برم سر کار ...
برای رفگع خستگی باید یک دوش جانانه میگرفتم ... اونم چه دوشی ... دوش آب سرد ... بیشتر، مریض نشم، خوبه ... ولی خب چی کار کنم موهام چرب شده ...
بعد از گرفتن دوش، موهامو خشک میکنم و یک مانتوی بهاری سبز همراه با یک شال لیمویی ست میکنم و میپوشم و میرم هتل ...
باز رضا زود تر از من رسیده .. معلومه که خانومه اعتمادی خیلی خستست ..از چشمهای زیبا و شهلاییش اینو فهمیدم .. بعد ازاحوالپرسی و خسته نباشید گفتنم پستم رو تحویل میگیرم و ازش خداحافظی میکنم ...
چند ساعتی از حضورم تو رسیپشن میگذشت و من هم هنوز مشغول بازدید کارهای نیمه تمام شیفت قبل هتل بودم ...
با شنیدن صدای مردونه ء آشنایی، تموم حواسم با*ل*ک*ل پرت شد ...
- سلام خانوم .. احواله شما ؟
وای خودش بود ...
یک آن فکر کردم علی باشه، اما باز گفتم :نه اشتباه میکنم ...
سرم رو بلندمیکنم و بالبخند نگاهش میکنم ...
انگار حدسم درست بود ... این صدا تو اون شرایطه اونروز، تو مغزم هک شده بود ... و جزءی از محالات بود که فراموشم بشه ...
علی ...
حالا با چه رویی تو صورتش نگاه کنم ؟..اون نمایشی که من اونروز راه انداختم ! ...
فقط کافیه علی فهمیده باشه که اصله ماجرا از چه قرار بوده! ... اونوقت این یکیو کجای دلم بزارم ؟
خیلی مسلط و عادی تو چشمهاش نگاه میکنم و میگم
-تشکر جناب ... امرتون ...
لبخندی میزنه و متوجه میشه که فقط باید، درخواستش رو بگه ...
تک سرفه ای میکنه و کمی رسمی تر میایسته ...
-میتونم آفای دادفر رو ببینم؟
@romangram_com