#نیاز_پارت_44
دوباره سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سکوت کردم باید به کسی اعتماد میکردم .
رضا پسر خوبی بود و من مثل یک دوست و برادر روش حساب میکردم و نمیخواستم ذهنیتی که ازم ساخته خراب شه .
مهم نبود بقیه چی میگن، ولی رضا خیلی ساده تر و بهتر از بقیه بود و من نیاز به یک نفر داشتم که حداقل تو محیط کارم طرف من باشه . همونطور که چشمهام بسته بودم، گفتم :
- رضا خیلی نمیتونم با جزئیات برات بگم ولی بدون من عذرخواهی نکردم ! اون هم از روی حسن نیت منو نگه نداشت ... راستش ... راستش ... نمیدونم چطور بگم اون به تلافی اون سیلی تهدیدم کرد که اگر اینجا کار نکنم منو متهم به دزدی میکنه و من میدونم که میتونه !
- چی؟ تهدیدت کرد ؟
- رضا خواهش میکنم عکس العملی نشون نده ... من فقط به تو اعتماد کردم چون نمیخوام ذهنیتت نسبت به من خراب شه .
- نیاز ... اذیتت که نکرد ؟
- نه ولی منتظرم که تلافی کنه
برای اینکه جو بد ماشین رو بهم بزنم خنده بلندی کردم و با لحنی شوخ ادامه دادم :
- تو که منو میشناسی ... کم نمیارم مطمئن باش منم جبران میکنم براش ... فقط رضا دوست دارم تو هرچی میشنوی و میبینی رو باور نکنی و بدونی که همش کنش و واکنشه!
رضا خنده ای کرد و گفت :
- بله نیاز خانم در توانایی های شما شکی نیست خدا بدادش برسه ... ولی رو کمک من هم حساب کن
برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم:
- فعلا" که بیتا عروسک خوبی برای سرگرم شدنشه هر چند نمیدونه با چه جونوری مواجهه
دیدم فک رضا منقبض شد و خنده ای مصنوعی کرد
- آره بیتا ... عروسک ساده و خوش باوریه!
- بگذریم رضا، من سر همین خیابون پیاده میشم
- می رسونمت
- نه مرسی تا خونه پنج دقیقه بیشتر راه نیست ... تااونجا قدم میزنم ...
-خیله خب ... پس بعد از ظهرمیبینمت تو هتل !
-حتما خداحافظ ...
وارد اتاقم میشم ...
فقط همین یادم میاد که مانتومو درآوردم و همونجا خوابیدم ...
با صدای سر و صدای بچه ها دبستانی چشمهامو باز کردم ... رسیدن این صداها به گوشم، فقط اینو بهم گوشزدمیکنه که ساعت دوازده ونیم ظهره ...
@romangram_com