#نیاز_پارت_42
این رییسه هم که انگار خوابیده ...
نمیخواستم خوابم ببره به همین خاطر هم، سر صحبت رو، با رضا باز کردم ...
-رضا؟ تو، مرخصیتو چی کار کردی ؟
- نگرفتم .. گذاشتم برای آخر تابستون با دوستام میخوایم بریم ترکیه ..
- آهان .. اونجا هم قشنگه ... راستی از بیتا خبری نیست!
- نه بابا سرش بدجوری شلوغه .. سرش گرمه یه تازه وارده ... بیا وببین چه کارهایی که نمیکنه ... دیگه نمیدونه چجوری خودشو جلوش تیکه پاره کنه .. حالا خوبه پسره اصلا از این تیپ آدمایی نیست که راه بده ..
- مگه میشناسیش پسر رو؟
-کیه که نشناسه ؟همین رییسمون دیگه، که تو باهاش گردگیری کردی ... از اون روز که بیتا فهمیده مجرده خودشو کشته تا طرف یه نیم نگاه بهش بندازه ...
وای هر جا که میرم، اسمه این سکته باید بیاد ... از بیتا هم بعید نیست که ! تا یه نفر مجرد پیدا میکنه میپره جلوش و خودشیرینی میکنه ..حالا خوبه فهمیده یه قیافه داره !همین رضا ... صد در صد با اومدنه این رییسه بیخیالش شده وگرنه اینم کم راه نمیدادش ...
- حالا آماره این رییسه رو ازکجا پیدا کردین ؟
-برای شیفت صبح هفته پیش ولیان گفت واسه جلسه معارفه برن تو سالن سمینار هتل، تا با رییس، گپ و گفتی داشته باشن ... حالا چند وقت دیگه هم نوبت شیفت ما میشه ...
-که چی ؟ ما هم بریم اونجا یک کاره به ما هم بگه من مجردم ؟ به ما چه که مجرده ...
- نه بابا خانوم اعتمادی میگفت ... پسره خیلی مغرور ولی اجتماعیه ... خیلی از پرسنل جلوش عشوه اومدن اما جواب نداده .. تازه میگه از تک به تک پرسنل مصاحبه مجدد میکنه که اگه ایده آل نیست عذرش رو بخواد ... اول جلسش هم یه سخنرانی کوچیک از خودش میکنه ... یه خرده از خودش وتحصیلاتش و اصلیتش و خانوادش میگه ...
- حالا کی گفته که ما مشتاقیم بدونیم این مردک کیه ؟ از خود راضی
رضا با این حرفهام لبخندی میزنه و میگه ...
- بیخیال نیاز ... فعلا بزار ببینیم این بیتا کارش به کجا میکشه .. اگه تونست این پسر رو تور کنه که هیچ .. اگر نه هم که کله دخترهای پرسنل حساب کار دستشون میاد ... ولی همه تو کفه این کار موندن که این رییسه چطوری راضی شد تو دوباره برگردی سر کار !ولی خدایی دمش گرم ..نیاز بااون چکی که تو خوابوندی توگوشش به خدا اگه من بودم یکی دیگه هم،من میزدم تو گوشت اما این پسره خیلی متانت از خودش نشون داد ... تو هم خوب کردی رفتی معذرت خواستی وگرنه با اخراجی که داشتی هیچ جایی بهت کار نمیدادن ...
وای باز صورتم از عصبانیت داره قرمز میشه ... آخ که دادفر، حقت بود من باهات اونکارو بکنم ... ببین کاری کردی همه فکر میکنن من به پات افتادم تا تو اینجا کار کنم ... حالا که اینطور شد دیگه عذاب وجدان ندارم ...
-خب زندگیه دیگه رضا ... باید بعضی اوقات با مشکلات بجنگی ... شانسه من هم رییسم شده مشکلم ...
رضا از حرفم چیزی نفهمید ولی همین کافی بودکه یه جورایی حرفمو زدم ... آروم شدم ...
کم کم ساعت شش صبح شده و من حاضر شدم که برم خونه ... مانتو و شالم رو با یونیفرمم عوض کردم و به سمت لابی رفتم که دیدم بیتا هم اومده تو ...
چه تیپی به هم زده .. همیشه ساده میومد ..نه خیلی، اما تا این حد هم به خودش نمیرسید ... چقدر یه همچین آدمایی به چشمه من حقیر به نظر میرسند ... برای جلب توجه هر کاری میکنند ... مانتوی کوتاه صورتی با روسری ساتن بلند سرخابی ... تیپش قشنگه اما برای محیط کاری زیادیه ..
بی توجه از کنارش ردمیشم ...
-سلام خانوم بهرامی ..از این طرفها ... من فکر کردم دیگه نمیاین ...
من بی توجه رد شدم اما اون با دقت کلمات رو بیان میکرد ...
@romangram_com