#نیاز_پارت_40

-خیله خب بابا ..خب تو هم بدون چی میگی، تا من خندم نگیره ...
با اومدنه یکی از مسافرین برای گرفتن اطلاعات فردا نهار، من هم مشغوله کار شدم ...
تا شام یکسره کار میکردیم و جوابگوی سوالات و تلفنها بودیم ..چندان سرمون شلوغ نبود ... ساعت نزدیکهای دوازده بود که نوبت استراحت من شد ...
دیگه دلم قرص شده بود که هیچ اتفاقی نمیافته ...
خرامان خرامان به سمت رستوران هتل رفتم
نشستم رو یکی از صندلی های کنار پنجره و شروع به خوردن غذام کردم ..
اونقدر گرسنه بودم که فرصت نگاه کردن به اطرافم رو به خودم ندادم و سرم رو انداختم پایین و مشغوله خوردن شدن ... الان غذا نخور کی بخور ...
از شدت گرسنگی و سریع خوردن لقمه تو گلوم گیر کرد ...
لیوان آب رو بالا گرفتم وتا نصفش رو سر کشیدم
از تو ذره بین ته لیوان نگاهم با دو تا چشم سیاه تلقی کرد ... آشنا بود ... آشنا بود؟ زده بودم با*ل*ک*ل بی آبروش کردم !حالا میگم، آشنا بود ؟
تموم بدنم یخ کرده ... کف پاهام سر شده و زانوهام پر آتیش ... صورتم داغ شده ...
خدا خدا میکنم منو ندیده باشه ... اما ... این دو تا چشمه سیاه اینجوری که به من خیره شده یه چیزه دیگه ای میگه ... وای بر من ... خوده خودش بود ...
سرم رو انداختم پایین و انگار نه انگار که تا همین چند ثانیه پیش گرسنگی امونم نداده بود ... سیر شدم ... نه ... سیر نشدم ... اشتهام کور شد ...
آخه این اینجا چیکار میکنه؟.. ساعت دوازده شب ؟.. اون هم تو رستوران هتل؟..
یا خدا ... من نمیخوام تو این سن اون هم تو محیط کار، این موقع شب، بمیرم ...
دل دل میکنم نگاهش کنم اما مغزم فرمان نمیده ...
چقدر هم جذاب شده ... این مردک بو کشیده من اومدم، واسه همین اومده اینجا، نشسته ... معلومه چون اصلا براش کاری نداره که آمار ساعات کاریم رو از دفتر بگیره ...
وای یاده اون روز ه کذایی میافتم ...
چشمهامو میبندم و آهسته یک جرعه دیگه از آبم رو سر میکشم ...
هر آن منتظرشم که بیاد طرفم و هر کاری که به فکرش میرسه، برای تنبیهم انجام بده ...
برای اینکه از اضطرابم بویی نبره ... به خوردنه غذام ادامه میدم ... اما دیگه مزه سوسیس برام بد تر از صد کیلو سیانور شده ...
زیر چشمی، خیلی گذرا نگاهش میکنم ... به دل و جرات خودم یه آفرین میگم و تو زاویه دیدم قرارش میدم ...
ای خدا این چه مرگشه ؟ هنوز به من نگاه میکنه ...
چه ژستی هم گرفته !

@romangram_com